https://youtu.be/FAxuKNhTeQM?si=rI0mE0bUBYwaSRpe

متن از خودم به سه زبان برای یک لالایی اینتر ناسیونال که من فقط از خانم پری زنگنه شنیدم و اصل آن را نمی‌شناسم.
فقط حالا میدانم که عبری ست.


لای لا لای لا، کودک نازم
لا ی لا لای لا، زخمه سازم
لای, لا لا لا، خواب تو تنها نیست
رویای نور و عشق و خوشبختی، رویایی شیرینه تو هر سختی
لا، لا لا لای، لای، لا لا لای
دلت پر عشق باد و پر خرسندی
©Susan Afarin

.......

Own text in three languages ​​for an international lullaby that I have only heard from Mrs. Parry Zanganeh and the original must be Hebrew.

La la, la la la, sleep my sweet child
La la, la la la, my instrument pluck
La, la la la, it's every man's dream
The dream of love and light and happiness, it's sweet to think about in your sadness
La, la la la, la la la la
May your heart be filled with love and gladness

©Susan Afarin
......

Eigener Text in drei Sprachen für ein internationales Wiegenlied, das ich nur von Frau Parry Zanganeh gehört habe und das Original hebräisch sein musste.

La la, la la la, schlaf mein Liebling
La la, la la la, mein lnstrument Pick
La la, la la la, es ist nicht nur Dein Traum
Der Traum vom Licht und der Liebe und Glück, ist ein süßer Trost unter dem Druck
La la, la la la, möge Dein Leben schön sein mit Herzglück

©Susan Afarin




بیاویز خود را به گره طناب دوست چون، دار
ولیک مگیر ز دشمن، جهان را به عطای مار

©سوسن آفرین

لیلی-سو در این عکس احتمالا ده سال دارد.
تلخی درک حقیقی در نگاه اوست و من هر چه سعی کردم، او جوانتر نشد.
مرگ عزیز برای او شبیه مرگ یک مادر واقعی بود.
عزیز مادر خیلی مهربانی بود که هیچ چیز را به اندازه ی خدمت کردن به خانواده اش دوست نداشت.
مادری که یک روز قبل از ترخیص پسرش از زندان شاه به عنوان زندانی سیاسی عقیدتی، به کما رفت و هرگز پسرش را دیگر ندید.
خانواده لیلی-سو از شاه دل خوشی نداشتند و او هم نیز، ضمن اینکه از دین برید و از خدا هم.
چطور می‌تواند موجودی خودش را خدا بنامد و چنین ظلم وحشتناک و ناعادلانه ای تقسیم کند.
لیلی-سو بیشتر و بیشتر خودش را با خواندن کتاب مشغول می‌کرد و از جمع مذهبی فاصله می‌گرفت.
او به ستاره خرد ایمان داشت و در دلش ایمان داشت که هر وقت انسان بوسیله شعور انسانی بتواند نور این ستاره را ببیند، انسانیت روی زمین شکوفا خواهد شد.
سمبل نور برای دیدن، قلب برای عشق و دوستی، ترانه و بی نهایت برایش معانی حیاتی داشتند.
برگ شبدر و پینه دوز برای دیگران بود و او وقتی تنها بود، آنها را حمل نمیکرد.
لیلی-سو امروز برای تمام جهانیان، خصوصا با معرفت‌های این جهان بهترین ها را آرزو کرد.
او دلش می‌خواست هیچ فقیر و گدا و الکلی و معتاد در خیابان نبیند، بلکه آنها در خانه های مناسبی زندگی خوبی بکنند.
او آرزو می‌کرد که همه بیماری‌های بد آدمهای خوب مداوا شو و بدها هم هیچوقت درد نکشند.
درد و غم فقط اسم بماند و انسان‌ها از درون، روح و جسم سالم داشته باشند.
ضمن اینکه برای تمام جهان عشق و دوستی شعورمندانه و انسانی آرزو می‌کرد، دلش می‌خواست دروغگوها و حقه بازها، دزدها و فاحشه های داوطلب، هرزه های ولگرد و قاچاقی ها، تبهکاران، بزهکاران، خرابکاران، خیانتکاران، بیماران روحی خطرناک و جنایتکاران همه فراموشی می‌گرفتند و خوب می‌شدند و فقط به جهان لبخند می‌زدند.
لیلی-سو حتما آن سالها آرزو داشته است.
من یادم نمی‌آید این آرزو چه بود و چه پروانه ای برایش مناسب خواهد بود.

©سوسن آفرین

......

Hänge Dich an den Knoten des Seils eines Freundes, lasse Dich an seinen Galgen Aber greif nicht nach der Hand des Feindes, mit der ganzen Welt darin als Geschenk der Schlange.

©Susan Afarin

Lilly-Sue ist auf diesem Foto vermutlich zehn Jahre alt.
Die Bitterkeit des wahren Verstehens liegt in ihren Augen, und egal, wie sehr ich es auch versuchte, sie wurde nicht jünger.
Der Tod von ihrer Oma, Aziz war für sie wie der Tod ihrer eigenen Mutter.
Aziz war eine sehr gütige Mutter, die nichts mehr liebte, als für ihre Familie da zu sein.
Eine Mutter, die am Tag vor der Freilassung ihres Sohnes aus dem Gefängnis des Schahs, wo er als politischer Gefangener inhaftiert war, ins Koma fiel und ihn nie wieder sah.
Lilly-Sue's Familie war unglücklich mit dem Schah, und auch sie selbst fühlte genauso, zudem hattw sie sich von Religion und Gott abgewandt.
Wie konnte sich ein Wesen Gott nennen und solch ein schreckliches und ungerechtes Unrecht verbreiten?
Lilly-Sue vertiefte sich immer mehr in die Lektüre von Büchern und mied religiöse Zusammenkünfte.
Sie glaubte an den Stern der Weisheit und war im Herzen überzeugt, dass die Menschheit auf Erden erblühen würde, sobald der Mensch das Licht dieses Sterns durch menschliche Intelligenz erkennen könnte.
Das Symbol des Lichts für das Sehen, das Herz für Liebe und Freundschaft, der Sol-Schlüssel für Musik und die Unendlichkeit hatten für sie eine tiefe Bedeutung. Das Kleeblatt und der Marienkäfer waren für andere bestimmt, und sie trug sie nicht bei sich, wenn sie allein war.
Lilly-Sue wünschte heute das Beste für die ganze Welt, insbesondere die weise Liebe für diese Welt.
Sie wünschte sich, dass sie keine Armen, Bettler, Alkoholiker oder Drogenabhängigen auf den Straßen sehen würde
Vielmehr sollten sie ein gutes Leben in anständigen Häusern führen.
Sie wünschte, dass alle Krankheiten der Guten geheilt würden und die Bösen niemals leiden müssten.
Schmerz und Leid sollten nur noch Namen sein, und die Menschen sollten eine gesunde Seele und einen gesunden Körper haben.

Während sie sich intelligente und humane Liebe und Freundschaft für die ganze Welt wünschte, wünschte sie sich, dass Lügner und Betrüger, Diebe und freiwillige Prostituierte, Landstreicher und Schmuggler, Kriminelle, Delinquenten, Saboteure, Verräter, gefährliche Geisteskranke und Verbrecher alle vergessen und geheilt würden und einfach nur noch die Welt anlächeln würden.
Lilly-Sue muss vor vielen Jahren einen Wunsch gehabt haben.
Ich erinnere mich nicht mehr, was ihr Wunsch war oder welcher Schmetterling zu ihr gepasst hätte.

©Susan Afarin

.......

Hang yourself from the knot of a friend's rope, hang yourself from his gallows
But don't grasp the hand of the enemy, with the whole world within it as a gift from the serpent.
©Susan Afarin

Lilly-Sue is probably ten years old in this photo.
The bitterness of true understanding lies in her eyes, and no matter how hard I tried, she wasn't getting any younger.
The death of her grandmother, Aziz, was like the death of her own mother.
Aziz was a very kind mother who loved nothing more than being there for her family.
A mother who fell into a coma the day before her son was released from the Shah's prison, where he had been held as a political prisoner, and never saw him again. Lilly-Sue's family was unhappy with the Shah, and she felt the same way; moreover, she had turned away from religion and God.
How could a being call itself God and spread such terrible and unjust injustice?
Lilly-Sue became increasingly absorbed in reading books and avoided religious gatherings.
She believed in the Star of Wisdom and was convinced that humanity on Earth would flourish once humankind could recognize the light of this star through human intelligence.
The symbol of light for sight, the heart for love and friendship, the key of Sol for music, and infinity held deep meaning for her.
The clover and the ladybug were for others, and she didn't carry them with her when she was alone.
Lilly-Sue wished the best for the whole world today, especially wise love for this world.
She wished that she would not see the poor, beggars, alcoholics, or drug addicts on the streets.
Rather, she wished that they would lead good lives in decent homes.
She wished that all the illnesses of the good would be healed and that the wicked would never have to suffer.
Pain and suffering should be nothing more than names, and people should have a healthy soul and a healthy body.
While she wished for intelligent and humane love and friendship for the whole world, she also wished that liars and cheats, thieves and willing prostitutes, vagrants and smugglers, criminals, delinquents, saboteurs, traitors, dangerous lunatics, and felons would all get dement about their past and healed, and simply smile at the world.
Lilly-Sue must have had a wish many years ago.
I no longer remember what her wish was, or which butterfly would have suited her.

©Susan Afarin



لیلی-سو از این همه آشغال الکترونیک دلش به هم می‌خورد.
اکانت پینترست او خراب شده بود ولی تقصیر خودش و عجله کردن زیادش بود، چون بدون اینکه بفهمد یک اکانت دیگر درست کرده بود و پینترست او را بلاک کرده بود.
انگار که اکانت جدید یک فیک باشد و اکانت اصلی او را مثل شولای مرگ در خودش پیچیده باشد.
او از بچگی هیجان زیادی در دلش داشت و این باعث استرس زیاد و بی صبری او میشد.
ادمین پینترست دو روز تمام با لیلی-سو سعی کردند اکانت او را احیا کنند ولی نشد.
او وقت زیادی برای اینترنت می‌گذاشت.
مخصوصا وقتی مینوشت و صدایش را ضبط می‌کرد، گاه تا سه دستگاه تلفن مصرف می‌کرد.
البته او دیگر شماره کاری جداگانه نداشت ولی دستگاه های قدیمی او هر کدام برای چیزی خوب بودند و لیلی-سو چیزهایی که به آنها عادت می‌کرد را به چیزهای نوتر ترجیح میداد.
حتی اگر پول هم داشت، دستگاهی که به آن عادت داشت، برایش راحت تر بود.
دیروز او در میان عکسها و ویدئو های قدیم، به تعداد زیادی ویدئو برخورد که ناراحتش کردند و او خودش را زیر سوال برده بود.
آنها مخلوطی از مسحور شدن و ابراز عشق، همراه با حماقت بودند.
چون او این کلیپ ها را بدون برنامه ریزی می‌گرفت که فقط به تنها عشق زندگیش نشان بدهد که چقدر او را دوست دارد، یا چقدر از دست او عصبانی ست.
در حالیکه او با یک مار طرف بود که از کوچکترین هیجان لیلی-سو می‌ترسید و او را نیش زده بود.
مطلب داشتن این انرژی و خلوص نبود، بلکه اتلافش برای یک موجود حق ناشناس بود که به روزمرگی و سرما عادت داشت.
اما متاسفانه میان آنها کلیپ رقص اش را برای شب یلدای سال 2020 پیدا نکرد.
با موبایل خاموش قدیمی اش، او به غیر از کامپیوتر اش چهار دستگاه داشت و این ویدئو که خودش دوستش داشت، میان آنها نبود.
سالها بود که او از زندگی رومانتیک فاصله گرفته بود و حتی ترانه هایش راجع به زندگی و اجتماع بودند.
با اینکه بعد از دانش به خیانت تنها عشق زندگی اش سعی کرده بود در طول این سال‌ها با چند مرد ارتباط برقرار کند که شاید یکی از آنها برایش جالب باشد، جز یکبار پیاده روی و تلفن زدن با آنها ادامه نداده بود.
دو سال پیش او جلوتر رفت و حتی با مردی قرار گذاشت که هنر نقاشی او برایش جالب بود.
اما مرد مثل اغلب مردان دیگر زیاد از امکانات مادی اش حرف می‌زد و لیلی-سو علاقه ای به جسم کسی پیدا نمی‌کرد وقتی روح آنها برایش جالب نبودند.
او مثل آدمهایی شده بود که اشتهای خود را برای غذا از دست داده باشند.
بعد از آن لیلی-سو به دفعات توجه مردها را دریافت کرد ولی در دلش می‌دانست که حتی یک جمله حرف زدن با آنها اتلاف وقت خواهد بود.
فعلا زندگی او بخاطر مطالب کاری و مادی قفل است و احساس بی نیازی او برای داشتن همدم از طرفی او را سرد و شکست ناپذیر کرده بود و از طرفی او به این قدرت میبالید.
ادمین های پینترست از او بخاطر صبور بودنش و دادن اطلاعات زیاد تشکر کردند، چون اتفاقی که برای لیلی-سو افتاده بود، تا به حال به این فرم نداشتند.
مشکل او رفع نشد و پینترست هم مثل بقیه زندگی اش به معضل تبدیل شد.
او یاد جکی افتاد.
آدم احمقی که به یک پوست موز روی زمین نگاه کرد و گفت:
"ای وای الان زمین میخورم!"
این وصف زندگی لیلی-سو بود.
پاهای او روی پوست موزهای که خودش از فرط بی قراری و عجله و یا دیگران از روی پلشتی سر راهش میگذاستند، لیز می‌خوردند و او مرتب زمین می‌خورد.
شاید علاقه کم او به دوچرخه سواری و اسکوتر هم همین بود که او جای سالم دیگری برای زمین خوردن نداشت.
امروز صبح وقتی به ایمیل گوگل در مورد گزارش دارک‌نت در مورد یک حساب جعلی که از سال ۲۰۲۰ به هر طریقی از او سوءاستفاده کرده بود فکر می‌کرد و هنوز هم دیدن این مجرم با عکس چهره‌ی احمقانه خودش در این حساب آزارش می‌داد...
جمله‌ی جدیدی گفت و مجبور شد به آن بخندد.
دنیا اشتباه گوگلی شده است!

©سوسن آفرین

....

Lilly-Sue war genervt von all dem Elektronikkram.
Ihr Pinterest-Konto war abgestürzt, aber das war ihre eigene Schuld und ihre Eile, denn sie hatte unabsichtlich versehentlich ein zweites Konto erstellt, woraufhin Pinterest sie gesperrt hatte.
Es war, als wäre das neue Konto ein Fake und  wurde ihr ursprüngliches Konto wie ein Leichentuch umhüllen.
Sie war seit ihrer Kindheit voller Tatendrang, was ihr viel Stress und Ungeduld bereitete.
Die Pinterest-Administratoren versuchten zwei ganze Tage lang, Lilly-Sues Konto wiederherzustellen, jedoch vergeblich.

Sie verbrachte sehr viel Zeit im Internet.
Besonders beim Schreiben und Aufnehmen von Musik nutzte sie manchmal bis zu drei Handys gleichzeitig.
Natürlich hatte sie keine separate Arbeitsnummer mehr, aber ihre alten Geräte hatten alle noch ihren Zweck, und Lilly-Sue bevorzugte die Dinge, die sie gewohnt war, gegenüber den neueren.
Selbst wenn sie Geld gehabt hätte, wäre das Gerät, das sie gewohnt war, praktischer gewesen.
Gestern stieß sie beim Durchstöbern alter Fotos und Videos auf einige Aufnahmen, die sie traurig stimmten und sie an sich selbst zweifeln ließen.
Sie waren eine Mischung aus Faszination und Liebe, vermischt mit Dummheit. Denn sie hatte diese Clips ohne Plan aufgenommen, nur um der einzigen Liebe ihres Lebens zu zeigen, wie sehr sie ihn liebte oder wie wütend sie auf ihn war.
Während sie mit einer Schlange zu tun hatte, die vor Lilly-Sues geringster Aufregung erschrak und sie gebissen hatte.
Es geht nicht darum, diese Energie und Reinheit zu besitzen, sondern sie an ein unbekanntes Wesen zu verschwenden, das an den Alltag und die Kälte gewöhnt war.
Doch leider fand sie unter all dem ihren Tanzclip für die Yalda-Nacht 2020 nicht.
Mit ihrem alten, stummen Handy besaß sie neben ihrem Computer noch vier weitere Geräte, und dieses Video, das sie so liebte, war nicht darunter.
Sie hatte sich seit Jahren vom Liebesleben zurückgezogen, und selbst ihre Lieder handelten vom Leben und der Gemeinschaft.
Obwohl sie nach der Erkennung des Verrates ihrer einzigen Liebe im Laufe der Jahre versucht hatte, mit einigen Männern in Kontakt zu treten, die möglicherweise an ihr interessiert waren, beschränkte sich der Kontakt stets auf einen Spaziergang oder ein einmaliges Telefongespräch.
Vor zwei Jahren ging sie einen Schritt weiter und verabredete sich sogar mit einem Mann, dessen Kunst sie faszinierend fand.
Doch der Mann redete, wie die meisten Männer, zu viel über seinen Besitz, und Lilly-Sue interessierte sich nicht für den Körper eines Menschen, der ihre Seele nicht berührte.
Sie war wie jemand, der den Appetit verloren hatte.
Danach wurde Lilly-Sue oft von Männern umworben, doch tief in ihrem Herzen wusste sie, dass selbst ein einziges Wort mit ihnen Zeitverschwendung wäre.
Ihr Leben ist derzeit von Möglichkeit einer neuen Arbeit und materiellen Dingen bestimmt, und ihr fehlendes Bedürfnis nach Gesellschaft hat sie einerseits kalt und unbesiegbar gemacht – eine Eigenschaft, auf der sie anderseits stolz ist.
Die Pinterest-Administratoren dankten ihr für ihre Geduld und die vielen Informationen, da sie Lilly-Sues Zustand noch nie zuvor in dieser Form erlebt hatten.
Ihr Problem war nicht verschwunden, und Pinterest wurde, wie so vieles in ihrem Leben, zu einem Problem.
Sie dachte an einen Witz.
Die Idiotin, die eine Bananenschale auf dem Boden sah und sagte:
„Oh je, ich falle gleich hin!“
Das war typisch für Lilly-Sues Leben.
Ihre Füße rutschten auf den Bananenschalen aus, die sie selbst aus übermäßiger Unruhe und Eile oder andere aus Bosheit ihr in den Weg legten, und sie stürzte immer wieder.
Vielleicht war ihr Desinteresse am Radfahren und Rollerfahren auch der Grund dafür, dass sie keinen anderen heilen Körperfläche zum Fallen hatte.
Heute Morgen, als sie über die E-Mail von Google mit dem Darknet-Bericht zu einem Fake-Account nachdachte, der sie seit 2020 auf jede erdenkliche Weise missbraucht hatte, und es sie immer noch störte, diese Kriminelle mit ihrem eigenen dummen Gesicht auf diesem Account zu sehen …
Da formulierte sie einen neuen Satz und musste darüber lachen.
Die Welt ist vergooglet!

©Susan Afarin

....

Lilly-Sue was annoyed by all the electronic gadgets.
Her Pinterest account had crashed, but that was her own fault and her own haste, because she had unintentionally created a second account by mistake, which led to Pinterest suspending her.
It was as if the new account was fake and surrounded her original account like a shroud.
She had been full of energy since childhood, which caused her a lot of stress and impatience.
The Pinterest administrators tried for two whole days to restore Lilly-Sue's account, but to no avail.
She spent a lot of time online.
Especially when writing and recording music, she sometimes used up to three cell phones at the same time.
Of course, she no longer had a separate work number, but her old devices all still served their purpose, and Lilly-Sue preferred the things she was used to to the newer ones.
Even if she had had the money, the device she was used to would have been more practical.
Yesterday, while browsing through old photos and videos, she came across some footage that saddened her and made her doubt herself.
They were a mixture of fascination and love, tinged with foolishness.
She had recorded these clips without a plan, simply to show the one love of her life how much she loved him or how angry she was with him.
While dealing with a snake that had been startled by Lilly-Sue's slightest excitement and had bitten her.
It's not about possessing that energy and purity, but about wasting it on an unknown being accustomed to everyday life and the cold.
Unfortunately, she couldn't find her dance clip for Yalda Night 2020 among all of it. Besides her computer, she owned three other devices besides her old, silent cell phone, and that video she loved so much wasn't among them.
She had withdrawn from the romantic life years ago, and even her songs were about life and community.
Although, after realizing her one true love had betrayed her, she had tried over the years to make contact with some men who might be interested in her, the contact was always limited to a walk or a single phone call.
Two years ago, she went a step further and even went on a date with a man whose art she found fascinating.
But the man, like most men, talked too much about his possessions, and Lilly-Sue wasn't interested in the body of someone who didn't touch her soul.
She was like someone who had lost her appetite.
After that, Lilly-Sue was often courted by men, but deep down she knew that even a single word with them would be a waste of time.
Her life is currently dominated by the possibility of a new job and material possessions, and her lack of need for companionship has, on the one hand, made her cold and invincible—a quality she is, on the other hand, proud of.
The Pinterest administrators thanked her for her patience and the wealth of information, as they had never before experienced Lilly-Sue's condition in this form.
Her problem hadn't gone away, and Pinterest, like so many things in her life, had become a problem.
She thought of a joke.
The idiot who saw a banana peel on the ground and said,
"Oh dear, I'm going to fall!"
That was typical of Lilly-Sue's life.
Her feet slipped on the banana peels that she herself, out of excessive restlessness and haste, or that others, out of malice, had placed in her path, and she kept falling. Perhaps her disinterest in cycling and scootering was also the reason she had no other intact body surface to fall on.
Today morning as she thought about the email from Google about Darknet report regard to a fake account which abused her in every way from 2020 and still seeing this criminal with her own dumb face in this account bothered her...
She made a new sentence and had to laugh about it.
The world is misgoogled!

©Susan Afarin



امروز مجموعه ای از مطالب متفاوت بود، اما لیلی-سو دلش خوش نبود.
از طرفی خوشحال بود که آدمهای اشتباه زیادی که با وجود تمام محبت هایش، سعی بر آزار و تخریب او دارند، برای همیشه از زندگیش خارج شده اند.
اما از طرفی دیگر بی‌عدالتی‌ها ی اجتماعی آزارش میداد.
کارمندانی که تمام دسامبر را جشن می‌گرفتند ولی یک لحظه به زندگی آدمهایی که آینده شان به دست آنها بود، اهمیت نمیدادند، کارفرماهایی که مثل زالو زندگی او و انسانهای خوب را میمکیدند و با وقاحت نقش قدیسان را بازی میکردند، آفتابه دزدانی که برای تحمیق و سواستفاده بالای منبر می‌رفتند...
امروز او سعی کرد که لبخند بزند ولی مجبور بود از دستانش استفاده کند، چون خنده از صورتش فرار کرده بود.
آنهایی که در لحظه زندگی می‌کنند خیلی موجودات خوشبختی هستند.
کاش فقط خوشبختی خودشان را سفت نگه می‌داشتند و مرتب به زندگی او لگد نمی‌زدند.

©سوسن آفرین
......

Heute ging es um verschiedene Themen, aber Lilly-Sue war nicht glücklich. Einerseits war sie froh, dass viele der falschen Leute, die sie trotz all ihrer Zuneigung verletzt und zerstört hatten, für immer aus ihrem Leben verschwunden waren.
Andererseits aber beunruhigten sie soziale Ungerechtigkeiten.
Beamten, die den ganzen Dezember feierten, sich aber keinen Moment um das Leben derer scherten, deren Zukunft in ihren Händen lag; Arbeitgeber, die gute Menschen wie Blutegel ausbeuteten und sich schamlos als Heilige aufspielten; Recyclings-Diebe, die auf die Kanzel kletterten, um zu täuschen und auszubeuten…
Heute versuchte sie zu lächeln, musste aber ihre Hände benutzen, weil ihr das Lachen aus dem Gesicht gewichen war.
Diejenigen, die im Augenblick leben, sind sehr glückliche Wesen.
Sie wünschte nur, dass sie ihr Glück einfach festhalten und nicht ständig gegen ihr Leben ankämpfen würden.

©Susan Afarin

.....

Today's conversation touched on various topics, but Lilly-Sue wasn't happy.
On the one hand, she was glad that many of the wrong people, who had hurt and destroyed her despite all her affection, were gone from her life forever.
On the other hand, however, social injustices troubled her.
Civil servants who celebrated all of December but didn't give a moment's thought to the lives of those whose futures were in their hands; employers who exploited good people like leeches and shamelessly pretended to be saints; recycling thieves who climbed the pulpit to deceive and exploit…
Today she tried to smile but had to use her hands because the smile had left her face.
Those who live in the moment are very fortunate beings.
She only wished they would simply hold onto their happiness and not constantly fight against her life.

©Susan Afarin



این روزها مثل زهر مار بر لیلی-سو گذشته بودند.
فشار بیکاری و معلق بودن و انتظار، خیانت یک به اصطلاح دوست که لیلی-سو خیلی راجع به او افکار مثبتی داشت ولی با خنجر تلخ واقعیت برخورد کرده بود، آزارهای اینترنتی، استعفایش از حزب دموکرات...
شاید آدمهای دروغگو حق داشتند و لیلی-سو یک ماسک طبیعی داشت که اسمش شرافت بود و از مرز آن هیچوقت عبور نمی‌کرد.
شاید آنها فکر می‌کردند که می‌توان شرافت او را مثل یک ماسک کنار گذاشت و لیلی-سو بدون آن به یک بی شرف تبدیل بشود و آنها ماسک شرافت لیلی-سو را روی صورت خودشان بگذارند؟!
لیلی-سو یاد جادوگر سریال بچه گانه مامفی، فیل مودب افتاد.
او همیشه در تعقیب مامفی بود، تا ادب او را بدزدد!!!
اما مگر نه اینکه به لیلی-سو لقب بچه احمق داده شده بود؟!
چرا اصولا کسی باید به زندگی پر تلاطم او حسودی می‌کرد.
جوزف خودش یک شارلاتان بود اما شاید تنها نقش مثبت او این بود که لیلی-سو بخاطر عشق او از تمام استعدادهایش چه واضح و چه پنهان استفاده کرده بود و حالا آدمهایی که در گذشته روی سادگی او حساب می‌کردند و پشت سر او به این صداقت میخندیدند، او را به چشم دیگری نگاه می‌کردند و دلشان میخواست که لیلی-سو فقط آن چیزی باشد که آنها لازم داشتند.
لیلی-سو می‌توانست تند خو و عصبی بشود، وقتی با بی عدالتی و خیانت روبرو میشد.
برای همین اغلب تنهایی را به آدمها ترجیح میداد.
امروز لیلی-سو دندان درد شدیدی داشت ولی با لالی-لو حرف زده بود و شارژ شده بود.
به او گفت که برای یاشیکا خوراکی های مورد علاقه اش را تهیه کرده و در صدد فرستادن یک هدیه برای اوست.
او امروز عمه مصی مهربانش را با ویدئو کال دیده بود.
عمه مصی دنیایی از زیبایی و مهربانی بود و لیلی-سو همیشه وقتی او را میدید، دلش برای ایران تنگ میشد و غصه می‌خورد که تقریبا بیست سال است، ایران را ندیده است و وطن او برایش غریبه شده ست.
فرگل دختر عمه مصی هم مثل خودش زیبا و دوست داشتنی بود.
او برای لیلی-سو تعریف کرد که برایش یک گلدان عطر چای پیدا کرده ست و حالا همانطور که لیلی-سو برایش تعریف کرده بود، درختچه های این گیاه عجیب را در شمال ایران تشخیص می‌دهد.
لیلی-سو زیر لب ترانه وینتر واندرلند را زمزمه کرد و به کریسمس هایی فکر کرد که در گذشته با بتی جشن می‌گرفت.

©سوسن آفرین

.....

Diese Tage waren für Lilly-Sue wie Schlangengift vergangen.
Der Druck der Arbeitslosigkeit, die Ungewissheit und das Warten, der Verrat einer sogenannten Freundin, von der Lilly-Sue so viel Gutes vermutet hatte, die aber von der bitteren Realität eingeholt worden war, die Online-Belästigungen, ihr Austritt aus der Demokratischen Partei …
Vielleicht hatten die Lügner ja recht, und Lilly-Sue besaß eine natürliche Maske namens Ehre, deren Grenze sie nie überschritten hatte.
Vielleicht dachten sie, sie könnten ihre Ehre wie eine Maske abwerfen und Lilly-Sue würde ohne sie zu einer ehrlosen Person werden, und sie würden Lilly-Sues ehrenhafte Maske aufsetzen?! ​​
Lilly-Sue erinnerte sich an den Zauberer aus der Kinderserie Mumfi, den höflichen Elefanten.
Sie jagte Mumfi ständig, um ihm die guten Manieren zu stehlen!
Aber wurde Lilly-Sue nicht als dummes Kind bezeichnet?!
Warum sollte irgendjemand auf ihr turbulentes Leben neidisch sein?
Joseph war selbst ein Scharlatan, aber vielleicht war seine einzige positive Rolle, dass Lilly-Sue all ihre Talente, sowohl die offensichtlichen als auch die verborgenen, für seine Liebe eingesetzt hatte, und nun sahen die Menschen, die zuvor auf ihre Naivität vertraut und hinter ihrem Rücken über ihre Ehrlichkeit gelacht hatten, sie mit anderen Augen an und sie wollten, dass Lilly-Sue genau ihren Bedürfnissen entsprach.
Lilly-Sue konnte wütend und gereizt reagieren, wenn sie mit Ungerechtigkeit und Verrat konfrontiert wurde.
Deshalb zog sie oft die Einsamkeit den Menschen vor.
Heute hatte Lilly-Sue furchtbare Zahnschmerzen, aber sie hatte mit Lali-Lue gesprochen und war nun wieder fit.
Sie erzählte ihr, dass sie einige von Yashikas Lieblingssüßigkeiten vorbereitet hatte und ihm ein Geschenk schicken wollte.
Sie hatte heute ihre liebe Tante Massi per Videoanruf gesehen.
Tante Massi war ein Inbegriff von Schönheit und Güte, und immer wenn Lilly-Sue sie sah, vermisste sie den Iran und war traurig darüber, dass sie ihn seit fast zwanzig Jahren nicht mehr gesehen hatte und ihr Heimatland ihr fremd geworden war.

Tante Masis Tochter, Fargol war genauso schön und liebenswert wie sie selbst.
Sie erzählte Lilly-Sue, dass sie eine Vase mit Earl Grey duftenden Blättern für sie gefunden hatte, und nun, da Lilly-Sue es ihr gesagt hatte, konnte sie die Sträucher dieser seltsamen Pflanze im Norden Irans erkennen.
Lilly-Sue summte das Lied „Winter Wonderland“ und dachte an die Weihnachtsfeste, die sie in der Vergangenheit mit Betty zusammen gefeiert hatte.

©Susan Afarin

.....

Those days had passed for Lilly-Sue like snake venom.
The pressure of unemployment, the uncertainty and waiting, the betrayal of a so-called friend from whom Lilly-Sue had suspected so much goodness, but who had been overtaken by bitter reality, the online harassment, her resignation from the Democratic Party…
Perhaps the liars were right, and Lilly-Sue possessed a natural mask called honor, the boundaries of which she had never crossed.
Perhaps they thought they could shed their honor like a mask, and Lilly-Sue would become a dishonorable person without it, and they would put on Lilly-Sue's honorable mask?!
Lilly-Sue remembered the wizard from the children's show, Mumfi, the polite elephant.
She was always chasing Mumfi to steal his good manners!
But wasn't Lilly-Sue called a silly child?!
Why should anyone be envious of her turbulent life?
Joseph was a charlatan himself, but perhaps his only positive role was that Lilly-Sue had used all her talents, both obvious and hidden, for his love, and now the people who had previously trusted her naivety and laughed behind her back at her honesty looked at her differently and wanted Lilly-Sue to perfectly suit their needs. Lilly-Sue could react with anger and irritability when confronted with injustice and betrayal.
That's why she often preferred solitude to people.
Today, Lilly-Sue had a terrible toothache, but she had spoken with Lali-Lue and was feeling better now.
She told her that she had prepared some of Yashika's favorite sweets and wanted to send him a gift.
She had seen her dear Aunt Massi by video call today.
Aunt Massi was the epitome of beauty and kindness, and whenever Lilly-Sue saw her, she missed Iran and was sad that she hadn't seen it for almost twenty years and that her homeland had become foreign to her.
Aunt Masi's daughter, Fargol, was just as beautiful and lovable as she was.
She told Lilly-Sue that she had found a vase of Earl Grey-scented leaves for her, and now that Lilly-Sue had told her, she could recognize the bushes of this strange plant in northern Iran.
Lilly-Sue hummed the song "Winter Wonderland" and thought of the Christmases she had celebrated with Betty in the past.

©Susan Afarin


لیلی-سو ی پنج سال پیش، با وجود از دست دادن مادرش، خیلی از لیلی-سو ی امروز خوشبخت تر بود.
پیرتر شدن، شاید دلیل اصلی آن بود و لمس واقعیت فرار از محل کاری به نام داروخانه و نداشتن روزنه کوچکی از امید به آینده.
وزن تخریب‌هایی که در عرض این چند سال در زندگی او اتفاق افتاده بود، خیلی زیاد بود.
از طرفی او درونش خوشحال بود که بخاطر تفکر داشتن یک مرد که او پنج سال پیش عاشقش شده بود ولی دیگران فقط عظمت اجتماعی او را می‌دیدند و بخاطر چیزی که فقط برایش زجر کشیده بود، از روی حسادت کور، از رفیق به دشمن تبدیل شده بودند.
اما از طرف دیگر، خودش را زیر سوال می‌برد که چرا نمی‌تواند او هم مثل اکثر آدمها سطحی و دیپلماتیک باشد، تا زندگیش سهل تر شود.
او یک زن نزدیک به شصت سال بود، که از شغل به اصطلاح با کلاس خود داوطلبانه خداحافظی کرده بود و از فقر می‌ترسید.
همینطور که از کارهای ناشناخته می‌ترسید.
آدمهای ناشناس وب لاگ او را نگاه می‌کردند و هر کدام به نوعی او را از دید خود آزار می‌کردند.
اما این وبلاگ تنها جایی بود که او می‌توانست خودش باشد، بدون اینکه مجبور به تبسم باشد و یا کسی اشک هایش را ببیند.
قرن بیست و یکم، ماه دوازدهم، روز هشتم.

©سوسن آفرین

......

Vor fünf Jahren war Lilly-Sue trotz des Verlusts ihrer Mutter deutlich glücklicher als heute.
Das Älterwerden war wohl der Hauptgrund, ebenso wie die Tatsache, dass sie ihren Job in der Apotheke aufgegeben hatte und keinerlei Zukunftsperspektive besaß. Die Last der Zerstörung, die sie in den letzten Jahren erlitten hatte, war einfach zu schwer.
Einerseits war sie innerlich glücklich darüber, dass sie die Gedanken an einen Mann hatte, in den sie sich vor fünf Jahren verliebt hatte, aber die anderen sahen nur seinen gesellschaftlichen Status und hatten sich aus blinder Eifersucht auf etwas, wofür sie nur gelitten hatte, von Freunden zu Feinden gewandelt.
Andererseits fragte sie sich, warum sie nicht so oberflächlich und diplomatisch sein konnte wie die meisten Menschen, um sich das Leben zu erleichtern.
Sie war eine fast sechzigjährige Frau, die ihren sogenannten gehobenen Beruf freiwillig aufgegeben hatte und Angst vor Armut hatte.
Weil sie Angst vor dem Unbekannten hatte.
Unbekannte Menschen lasen ihren Blog, und jeder einzelne belästigte sie auf seine eigene Weise.
Aber dieser Blog war der einzige Ort, an dem sie sie selbst sein konnte, ohne lächeln zu müssen oder dass jemand ihre Tränen sah.
21. Jahrhundert, 12. Monat, 8. Tag.

©Susan Afarin

.......

Five years ago, despite the loss of her mother, Lilly-Sue was significantly happier than she is today.
Growing older was probably the main reason, along with the fact that she had given up her job at the pharmacy and had no future prospects.
The burden of destruction she had suffered in recent years was simply too heavy. On the one hand, she was inwardly happy that she had thoughts of a man she had fallen in love with five years earlier, but others only saw his social status and, out of blind jealousy of something for which she had only suffered, had gone from friends to enemies.
On the other hand, she wondered why she couldn't be as superficial and diplomatic as most people to make life easier for herself.
She was a woman nearing sixty who had voluntarily given up her so-called high-powered job and was afraid of poverty.
Because she was afraid of the unknown.
Strangers read her blog, and each one harassed her in his own way.
But this blog was the only place where she could be herself, without having to smile or worrying about anyone seeing her tears.
21st century, 12th month, 8th day.

©Susan Afarin



لیلی-سو امروز بُلی را به نقاشی اش اضافه کرد.
دیروز بخاطر احساس کریسمس، او کلاه و لباس کریسمس را به تن کرده بود و برای جهان آرزوهای خوب کرده بود.
حتی فوگی و قوری که دوزیست بودند و او می‌دانست که موجودات خونسرد و دوزیست خوبیهای هیچکس را درک نمیکنند، بلکه شابلونهای میلیونها سال قبل را استفاده می‌کردند، بخاطر کریسمس و حس صمیمیت و دوستی، نقاشی کرد.
لیلی-سو هیچوقت نخواهد فهمید که آدم‌ها چرا اینقدر خودپرست و بی جنبه و دیکتاتور هستند.
وقتی به امروز و هفته پیش فکر می‌کرد، دلش می‌گرفت.
جنس دل او مثل یک کودک شفاف بود ولی با قوانین انسانهای سنگدل و بزرگسال هر روز دست و پنجه نرم می‌کرد.
او در دلش نزدیکترین آدمهای زندگیش را بخشیده بود که او را بخاطر شفافیت دلش، یک کودک احمق نامیده بودند.
دوستی که بخاطرش هفته ها خانه و زندگی خود را ول کرده بود و از او پرستاری می‌کرد، هم بخشیده بود.
چون لیلی-سو با وجود اینکه تنها "یک بچه احمق" از دید جهانیان حساب میشد، می‌فهمید که تعداد انسانهای واقعا خوب این جهان شاید هزار تا هم نباشد.
اما او همیشه در زندگیش به انسانها کمک کرده بود و اگر درکش نمیکردند، ترکشان کرده بود.
جنگیدن و منازعه جزو لذائذ زندگی انسانی بود.
این حقیقت تلخ دل لیلی-سو را هزاران بار در زندگیش شکسته بود ولی می‌دانست که نه شرافت را می‌توان به دلیل خوب بودنش از آدمها انتظار داشت و نه خودش می‌توانست مثل بیشتر آدمها یک بیشرف باشد و در منجلاب اجتماع انسانی دست و پا بزند.
بحث گرفتن حق نیست.
بلکه داشتن شعور به خودی خود است.
وقتی کسی به زور حق تو را پس بدهد. هیچوقت دوست تو نخواهد بود.
بلکه دوست کسی ست که بدون بحث، انسانیت را لمس کند.
آدمها در سیستم داد و ستد خود سی هزار سال بود که گیر کرده بودند و هر چقدر خودشان به دیگران ظلم بکنند و دل آنها را بشکنند، حتی برای یک لحظه جلوی آینه دل خود نمی ایستند که از خودشان انتقاد کنند.
امروز صبح، حال لیلی-سو خوب بود.
او وقتی میان طبیعت تنها میماند و عظمت آن را حس می‌کند، با انزوای خود خوشبخت است.

©سوسن آفرین

......

Lilly-Sue hat heute Boly zu ihrer gestrigen Zeichnung hinzugefügt.
Gestern hatte sie sich in Weihnachtsstimmung einen Weihnachtshut und einen Weihnachtsmantel angezogen und der Welt alles Gute gewünscht.
Sogar Foggy und Ghoori, die Amphibien waren – und sie wusste, dass wechselwarme Amphibien die Freundlichkeit anderer nicht verstanden –,
weil sie Schablonen aus längst vergangenen Zeiten benutzten, hat sie sie wegen Weihnachten auch gemalt, um ein Gefühl von Nähe und Freundschaft ausdrücken zu können.
Lilly-Sue würde nie verstehen, warum die Menschen so egoistisch, gefühllos und diktatorisch waren.
Wenn sie an den heutigen Tag und die letzte Woche dachte, schmerzte ihr Herz.
Ihr Herz war so rein wie das eines Kindes, doch täglich kämpfte sie mit den Regeln hartherziger Erwachsener.
In ihrem Herzen hatte sie den Menschen, die ihr am nächsten standen und sie wegen ihrer Herzensreinheit ein dummes Kind genannt hatten, vergeben.
Auch der Freundin, für sie sie wochenlang ihr Zuhause und ihr Leben verlassen und vernachlässigt hatte und sie gepflegt und ihr geholfen hatte, hatte sie vergeben.
Denn Lilly-Sue, obwohl sie in den Augen der Welt nur als „dummes Kind“ galt, verstand, dass es auf der Welt vielleicht nicht einmal tausend wirklich gute Menschen gab.
Sie hatte in ihrem Leben immer Menschen geholfen und sie verlassen, wenn sie sie nicht verstanden.
Kampf und Konflikt gehörten zu den Freuden des menschlichen Lebens.
Diese bittere Wahrheit hatte Lilly-Sue schon tausendmal das Herz gebrochen, doch sie wusste, dass sie weder aufgrund ihrer Güte Ehre von den Menschen erwarten konnte, noch selbst wie die meisten Menschen ehrlos sein und im Sumpf der menschlichen Gesellschaft versinken könnte.
Es geht für nicht um Streit um ihrer Rechte.
Sondern um die Klasse zu besitzen, unabhängig von Macht und Zwang, sondern als Selbstverständlichkeit.
Wenn Dir jemand durch Gesetze und Gewalt, Dir Deine Rechte zurück gibt , wird er niemals Dein Freund sein.
Ein Freund ist vielmehr jemand, der die Menschlichkeit ohne Diskussion berührt.

Die Menschen verharren seit dreißigtausend Jahren in ihrem eigenen Handelssystem, und egal wie sehr sie andere unterdrücken und deren Herzen brechen, sie stellen sich nie auch nur einen Augenblick vor den Spiegel ihres eigenen Herzens, um sich selbst kritisieren zu können.
Heute Morgen ging es Lilly-Sue gut.
Sie genießt ihre Einsamkeit, wenn sie allein in der Natur ist und deren Erhabenheit spürt.

©Susan Afarin

......

Lilly-Sue added Boly to her drawing from yesterday.
Yesterday, in the Christmas spirit, she had put on a Santa hat and a Christmas coat and wished the world all the best.
Even Foggy and Ghoori, who were amphibians—and she knew that cold-blooded amphibians didn't understand the kindness of others— because they used stencils from long ago, she drew them too for Christmas, to express a sense of closeness and friendship.
Lilly-Sue would never understand why humans were so selfish, heartless, and dictatorial.
When she thought about today and the past week, her heart ached.
Her heart was as pure as a child's, yet every day she struggled with the rules of hard-hearted adults.
In her heart, she had forgiven the people closest to her who had called her a silly child for her purity of heart.
She had even forgiven her friend, for whom she had left her home and her life for weeks, neglecting herself, caring for her, and helping her.
Because Lilly-Sue, although considered by the world to be nothing more than a "stupid child," understood that there were perhaps not even a thousand truly good people in the world.
She had always helped people in her life and left them when they didn't understand her.
Struggle and conflict were among the joys of human life.
This bitter truth had broken Lilly-Sue's heart a thousand times, yet she knew that she could neither expect honor from people because of her kindness, nor could she herself be dishonorable like most people and sink into the quagmire of human society.
It's not about fighting for her rights.
It's about possessing class, independent of power and coercion, but as a matter of course.
If someone gives you back your rights through laws and violence, he will never be your friend.
A friend, rather, is someone who touches humanity without argument.
For thirty thousand years, people have remained stuck in their own system of trade, and no matter how much they oppress others and break their hearts, they never stand before the mirror of their own hearts for even a moment to criticize themselves.
This morning, Lilly-Sue was feeling well.
She enjoys her solitude when she is alone in nature and feels its grandeur.

©Susan Afarin


لیلی-سو بُلی را در این نقاشی کلا فراموش کرده بود.
او جزو اجزای لاینفک لیلی-سو سو بود و با اینحال، فراموش شده بود.
شاید چون آرامش بیشتری برای زندگیش میخواست و بُلی در این راه کمک بزرگی نبود.
با اینحال، ایام کریسمس، لیلی-سو بدون دوستانش نخواهد بود و این نقص را جبران خواهد کرد.
حتی اگر تنها هم بماند، او به تنهایی عادت دارد.
لیلی-سو امروز به یک چیز فکر کرد که در واقع در تمام جهان کماکان صدق می‌کند.
وقتی کار میکنی، وقت زندگی کردن نداری، بلکه امکان دارد که تو همه جور امکاناتی را برای زندگی کردن داشته باشی، ولی گارانتی برای یک زنگی آسوده هیچگاه نخواهی داشت.
وقتی کار نمیکنی، کارهای خیلی بیشتری میکنی، با اینکه به تو کمتر اهمیت داده می‌شود، آدمهای زیادی بخاطر بیکار نبودن تو صاحب شغل می‌شوند و تو مدام به آنها باید جواب پس بدهی و مدام دنبال کار و یا تراپی باشی.
اما فردا صبح، روز دیگری ست.
لیلی-سو تلاطم بیشتر نمی‌خواهد.
او حالا فقط به خواب فکر می‌کند.

....

Lilly-Sue hatte Boly in dieser Zeichnung völlig vergessen.
Sie war ein fester Bestandteil von Lilly-Sue, und doch war sie in Vergessenheit geraten.
Vielleicht, weil sie sich mehr Ruhe in ihrem Leben wünschte und Boly ihr dabei nicht wirklich helfen konnte.
Doch zu Weihnachten würde Lilly-Sue nicht auf ihre Freunde verzichten müssen und diesen Mangel wieder Wiedergutmachen.
Auch wenn sie allein bleiben würde, wäre es keine Neuheit.
Lilly-Sue dachte heute an etwas, das weltweit immer noch zutrifft:
Wer arbeitet, hat keine Zeit zum Leben.
Man mag zwar alle Annehmlichkeiten zum Leben haben, aber eine Garantie für ein komfortables Leben gibt es nie.
Wenn man nicht arbeitet, hat man viel mehr zu tun, obwohl man weniger wichtig ist; viele Leute bekommen Jobs, wenn man arbeitslos ist, und man muss sich ständig vor ihnen verantworten und ständig nach Arbeit während Therapien suchen.
Aber morgen früh ist ein neuer Tag.
Lilly-Sue will keinen weiteren Ärger.
Sie denkt jetzt nur noch ans Schlafen.

©Susan Afarin

......

Lilly-Sue had completely forgotten Boly in this drawing.
She was an integral part of Lilly-Sue, and yet she had been forgotten.
Perhaps because she longed for more peace in her life, and Boly couldn't really help her with that.
But at Christmas, Lilly-Sue wouldn't have to do without her friends and would make up for this lack.
And if she is alone, it's not something new.
Lilly-Sue thought today about something that is still true worldwide: Those who work have no time to live.
You may have all the comforts of life, but there is never a guarantee of a comfortable life.
If you don't work, you have much more to do, even though you are less important; many people get jobs when you are unemployed, and you constantly have to answer to them and constantly look for work during therapy.
But tomorrow morning is a new day.
Lilly-Sue doesn't want any more trouble.
All she can think about now is sleeping.

©Susan Afarin



Despite of a very unknown future, Lilly-Sue cooked today a wonderful soup.

She saw in last time again a couple episodes of Miss. Fisher serial.

How she loves the decorations, wardrobe and style and the music of 20 es.

She loves the stuff of her dresses very much.

To the entry music title she loves to dance.

And then she thought, she could also be a dancer.

She is able persian to dance and she dances souly even when she cant't dance in moments of strong pain, when she is angry or deadly sad.

Persian dance isn't a belly dance.

Like persian language, which is a combination from, old,traditional, forbiden, pronnounced throgh colonialism.

Both are a mixture, out of east charm, persian/indian/afghan, turkey, kurdy and another folklor with influence of west or under religious belief-wash.

Lilly-Sue could dance a bit classic and a bit another even showing form of a dance.

She always prefered alone to dance, on a big fitting surface to wonderful pieces of music.

But the dance must follow our feelings, if we are able with our abilities while fitiling music accompany us.

She has always pain.

For dancing she needs a couple lbus more.

Through wasting her life she found out,  how precious and short is time.

Yes she is a truly musical girl.

 

©Susan Afarin

 

 



لیلی -سو هیچ چیز راجع به جهان را نمیدانست.
تنها چیزی که میدانست٫ ناپایداری و بی اعتبار بودن زندگی بود.
او از کلمه امید٫ ناامیدی را تجربه کرده بود.
پروانه آرزوها یش را امروز آزاد کرد.
نه آرزویی داشت و نه انتظاری.
شاید که پروانه بچرخد و پرواز کند و روزی آرزوی زیبایی برای کسی دیگر باشد.
©سوسن آفرین

Lilly-Sue wusste nichts von der Welt.
Alles, was sie kannte, war die Vergänglichkeit und Unzuverlässigkeit des Lebens. Sie hatte Verzweiflung durch das Wort Hoffnung erfahren. Der Schmetterling ihrer Träume wurde heute freigelassen.
Sie hatte keine Wünsche oder Erwartungen.
Vielleicht würde der Schmetterling sich drehen und wegfliegen und eines Tages ein wunderschöner Wunsch für jemand anderen sein.

©Susan Afarin

Lilly-Sue knew nothing of the world.
All she knew was the transience and unreliability of life.
She had experienced despair through the word "hope."
The butterfly of her dreams was released today.
She had no wishes or expectations.
Perhaps the butterfly would turn and fly away and one day become a beautiful wish for someone else.

©Susan Afarin



I hope, l could save Lilly-Sue.

I was in the last time not really in a good mood.

ln this moment is that the only solution with less pain.

But l would love it, to be able to drew her in a happy way.

©Susan Afarin

 




لیلی-سو امروز خانه کوچکش را تمیز کرد ولی برگ شبدری دیگر نیافت.
پیش خودش گفت:
"چیز جدیدی نیست، برگهای زندگی من به هم چسبیده اند و نفرینی جاودان دنبال اوست.
او همیشه یک خارجی بود، مهم نبود کجاست.
وقتی ایران هم بود، گاه سنت های خیلی خاص ایرانیان را نمیفهمید.
آدمهای مذهبی و سنتی هیچ کجای دنیا با ذهن او جور در نمی آمدند.
آنها هم لیلی-سو را نمی‌فهمیدند.
لیلی-سو با شعرهای فروغ فرخزاد و سیاوش کسرایی و شاملو در کنار سنت هایی مثل خیام و حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی قد کشیده بود.
از همه مهمتر، دیکتاتوری چیزی بود که لیلی-سو در آن به دنیا آمده بود، بزرگ شده بود، رشد کرده بود، ولی درک نمی‌کرد.
او در تمامی اشعار ایران رد پای دیکتاتوری را میدید
قوانین زندگی آدمیزاد خیلی از اوقات نانوشته بود، چیزهایی مثل دیپلماسی، خان بازی، مافیا، پاچه خواری، فرصت طلبی، تزویر، تهدید...
اما بیشتر آدمها بالاخره در وهله ای از زندگی این سوره های نازل نشده را میشناسند، رعایت میکنند، مجیز می‌گویند و تملق و تقیه می‌کنند.
لیلی-سو دنبال لپ مطالب بود و این سوره ها را نمی‌دید و اگر بابت آنها مجازات میشد، تهدید و بلوک میشد، با عصبانیت از روی شجاعت متمایل به حماقت خود، به قول ضرب المثل فارسی، با دم شیر بازی می‌کرد.
او بعد از کشتارهای سال‌های شصت در ایران و تثبیت رعب مرگ در خیابانها به مادرش قول داده بود که هیچوقت دیگر دنبال سیاست نرود.
اما وضعیت کره زمین هر روز بدتر می‌شود.
اینجا در آلمان که روزی به آن نام دموکراتیک داده بود، دموکراسی هر روز زیر پنجه های پول و قدرت شلاق می‌خورد و دل لیلی-سو برایش میسوخت.
دموکراسی تنها آرزوی لیلی-سو نبود.
او کلمه ای شبیه به مدینه فاضله بود.
اما وضوح بیشرمانه سیاسیون حاکم بر جهان، دیگر حتی سعی بر تحمیق مردم هم لازم نمیبیند.
بلکه از خود آنها خواسته می‌شود که بر تحمل خود بیفزایند، از همدیگر معذرت بخواهند و کنار هم به امید روزهای بهتر شعار بدهند.
چند روز پیش او حرفهای یک شاعره محجبه را خوانده بود که آیا او دلش می‌خواهد مهاجرت کند و یا مجبور است؟!
لیلی-سو می‌دانست که او هم به گونه ای قربانی ست، چون هیچ زنی به رغبت حجاب ندارد.
شاید روزی برادران چنین زنانی هم حزبی کنار فاشیست های مجلس داشته باشند و آدمهایی مثل من خوراک کوره های آدم سوزی یا شمشیر اسلام شوند، در حالیکه چند کله پوک پولدار جهان سر جان و مال مردم با هم شرط‌بندی می‌کنند و می‌خندند و با اینحال شب از حسرت و حسودی و کاستی شخصیت خواب‌شان نمی‌برد.

©سوسن آفرین

.....

Lilly-Sue putzte heute ihre kleine Wohnung, fand aber kein weiteres Kleeblatt. „Nichts Neues, die Blätter meines Lebens sind miteinander verklebt, und ein ewiger Fluch verfolgt mich“, dachte sie.
Sie war immer eine Fremde, egal wo sie war.
Selbst im Iran verstand sie manchmal die ganz besonderen Traditionen der Iraner nicht.
Religiöse und traditionsbewusste Menschen, egal wo auf der Welt, passten nicht in ihr Weltbild.
Sie verstanden Lilly-Sue auch nicht.
Lilly-Sue war mit den Gedichten von Forough Farrokhzad, Siavash Kasraei und Shamloo aufgewachsen, neben den traditionellen Gedichten von Khayyam, Hafez, Saadi, Rumi und Ferdowsi.
Vor allem aber war die Diktatur etwas, in das Lilly-Sue hineingeboren, erzogen und hineinentwickelt worden war und nie verstand.
Sie erkannte die Spuren der Diktatur in der gesamten iranischen Dichtung.
Die Regeln des menschlichen Lebens waren oft ungeschrieben, Dinge wie Diplomatie, Hierarchie, Mafia, Veruntreuung, Opportunismus, Betrug, Drohungen… Doch die meisten Menschen erkennen diese unerklärten Suren irgendwann in ihrem Leben, beachten sie, preisen sie, schmeicheln ihnen und verhalten sich heuchlerisch.
Lilly-Sue suchte nach dem Inhalt und sah diese Suren nicht.
Würde sie dafür bestraft, bedroht und behindert, hat sie, wie ein persisches Sprichwort sagt, wie eine Mischung aus Mut und Dummheit mit dem Schwanz des Löwen gespielt?!
Nach den Massakern der 80er Jahre im Iran und der zunehmenden Angst vor dem Tod auf den Straßen hatte sie ihrer Mutter versprochen, nie wieder in die Politik zu gehen.
Doch die Lage auf der Welt verschlimmert sich täglich.
Hier in Deutschland, das sie einst als demokratisch bezeichnet hatte, wurde die Demokratie täglich von Geld und Macht mit Füßen getreten, und Lilly-Sues Herz brannte für sie.

Demokratie war nicht nur Lilly-Sues Wunsch.
Sie war wie eine Utopie.
Doch die klare Schamlosigkeit der herrschenden Politiker dieser Welt sieht keine Notwendigkeit mehr, dem Volk sogar die Ehre der Vortäuschung zu geben.
Stattdessen werden sie aufgefordert, ihre Toleranz zu steigern, sich gegenseitig zu entschuldigen und gemeinsam in der Hoffnung auf bessere Zeiten Slogan zu verbreiten.
Vor einigen Tagen hatte sie die Worte einer verschleierten Dichterin gelesen, die fragte, ob sie auswandern wolle oder dazu gezwungen werde.
Lilly-Sue wusste, dass auch sie in gewisser Weise ein Opfer war, denn keine Frau würde freiwillig einen Schleier tragen.
Vielleicht werden eines Tages die Brüder solcher Frauen zusammen mit den Faschisten im Parlament regieren, und Menschen wie ich werden zu Futter für die Krematorien oder zum Schwert des Islam, während ein paar reiche Narren der Welt auf das Leben und Eigentum anderer wetten und lachen, und doch können sie nachts vor Gier, Neid und Charakterschwächen nicht schlafen.

©Susan Afarin

......

Lilly-Sue cleaned her small apartment today but didn't find another four-leaf clover. "Nothing new, the leaves of my life are stuck together, and an eternal curse haunts me," she thought.
She was always a stranger, no matter where she was.
Even in Iran, she sometimes didn't understand the very particular traditions of the Iranians.
Religious and tradition-conscious people, no matter where in the world, didn't fit into her worldview.
They didn't understand Lilly-Sue either.
Lilly-Sue had grown up with the poems of Forough Farrokhzad, Siavash Kasraei, and Shamloo, alongside the traditional poems of Khayyam, Hafez, Saadi, Rumi, and Ferdowsi.
Above all, however, the dictatorship was something into which Lilly-Sue had been born, raised, and developed, and which she never understood.
She recognized the traces of the dictatorship in all of Iranian poetry.
The rules of human life were often unwritten, things like diplomacy, hierarchy, the mafia, embezzlement, opportunism, fraud, threats…
Yet most people recognize these unexplained surahs at some point in their lives, heed them, praise them, flatter them, and behave hypocritically.
Lilly-Sue searched for the meaning and didn't see these surahs.
If she were punished, threatened, and hindered for it, has she, as a Persian proverb says, played with the lion's tail in a mixture of courage and foolishness?!
After the massacres in Iran in the 1980s and the growing fear of death on the streets, she had promised her mother she would never go into politics again.
But the situation in the world is worsening daily.
Here in Germany, which she had once described as democratic, democracy was being trampled underfoot daily by money and power, and Lilly-Sue's heart burned for it.
Democracy wasn't just Lilly-Sue's wish.
It was like a utopia.
But the blatant shamelessness of the world's ruling politicians sees no need to even grant the people the honor of pretense.
Instead, they are urged to increase their tolerance, apologize to one another, and spread slogans together in the hope of better times.
A few days ago, she had read the words of a veiled poet who asked whether she wanted to emigrate or was being forced to.
Lilly-Sue knew that she, too, was a victim in a way, because no woman would wear a veil voluntarily.
Perhaps one day the brothers of such women will govern in parliament alongside the fascists, and people like me will become fodder for the crematoria or the sword of Islam, while a few rich fools of the world gamble and laugh at the lives and property of others, yet they can't sleep at night for greed, envy, and character flaws.

©Susan Afarin



دنیای لیلی-سو چیزی نبود که او بتواند به همه نشان بدهد، بدون آنکه مشکل پیدا کند.
گاهی لیلی-سو فکر می‌کرد که حسادت بیماری ایست که در اواخر سال‌های هفتاد در جهان رخ داده ست و آدمها هر روز بیشتر می‌شوند و ژن حسادتشان با وقایع اجتماعی هر روز بزرگتر می‌شود.
او سعی بر این دارد که زیبایی های جهان را ببیند و دیگران را هم در آن سهیم کند.
اما خیلی از اوقات جهان آدمها اینقدر ریز و کثیف است، که هر قدر هم با چیزهای لوکس بخواهند، پنهانش کنند، کسی که چشم بینا دارد، آنها را می‌بیند.
امروز لیلی-سو با داگی چند جمله عاقلانه رد و بدل کرد.
داگی میخواست به کمک گربه هایی برود که یک روانی قصد کشتن آنها را در روز هالووین داشت.
اما خوشبختانه این روانی دستگیر شده بود.
لیلی-سو هر چقدر فکر می‌کرد، به غیر از زمین خوردن گربه وار خودش چیز مشترک دیگری با آنها نداشت.
اما بچه گربه ها و گربه هایی که بیمار بودند، خیلی لیلی-سو را دوست داشتند و از داگی نمی‌ترسیدند.
لیلی-سو به داگی گفت:
"ما به غیر از وظیفه ای که نسبت به اجتماع مان داریم، نسبت به خودمان هم مسئول هستیم.
تو باید در وهله اول مواظب خودت باشی، وگرنه اگر بلایی سر تو بیاید، کس دیگری به جای تو وظایف تو را هم نمی‌تواند انجام بدهد.
جهان به سمت خودشیفتگی حرکت می‌کند، چون انسان از هوش و فراست خود برای تکامل استفاده نمی‌کند، بلکه با خشونت به تخریب آثار دیگران مشغول است، تا بهتر دیده شود، با اینکه اگر عاقل باشد، باید به این بیندیشد که با تخریب، تماشاگران خود را هم از دست می‌دهد.
آدمیزاد کمان خودش را از هلال طبیعی آن بیرون برده است و این تیر به سوی خودش باز خواهد گشت.
این شروع انهدام است.
شاید که این انهدام در عرض یک شب باشد، شاید هم چند سال طول بکشد.
اگر از این هشت میلیارد، یک میلیارد آنها شرافتمند باشند، شاید گوشه ای از جهان فراست و عشق انسانی حکومت کنند. "

©سوسن آفرین

......

Lilly-Sues Welt war nichts, was sie jedem zeigen konnte, ohne in Schwierigkeiten zu geraten.
Manchmal dachte Lilly-Sue, Eifersucht sei eine Krankheit, die sich Ende der 1970er-Jahre weltweit ausgebreitet hatte, und dass die Menschen täglich zahlreicher würden und ihre Eifersuchtsgene durch gesellschaftliche Ereignisse immer stärker würden.
Sie versuchte, die Schönheit der Welt zu sehen und sie mit anderen zu teilen.
Doch oft ist die Welt der Menschen so klein und schmutzig, dass, egal wie sehr sie sich mit Luxus zu verstecken versuchen, jemand mit einem scharfen Blick sie durchschaut.
Heute wechselte Lilly-Sue ein paar weise Worte mit Dogy.
Dogy wollte Katzen zu Hilfe eilen, die ein Psychopath an Halloween töten wollte. Doch zum Glück war der Psychopath bereits gefasst worden.
So sehr Lilly-Sue auch darüber nachdachte, sie hatte außer ihrer katzenartigen Stürze nichts mit ihnen gemeinsam.
Aber die kranken Kätzchen und Katzen liebten Lilly-Sue sehr und hatten keine Angst vor Dogy.
Lilly-Sue sagte zu Dogy:
„Neben unserer Pflicht gegenüber unserer Gemeinschaft haben wir auch eine Verantwortung uns selbst gegenüber.
Du musst zuerst für Dich selbst sorgen, denn wenn Dir etwas Schlimmes zustößt, kann niemand Deine Pflichten für Dich übernehmen.
Die Welt bewegt sich in Richtung Narzissmus, weil der Mensch seine Intelligenz und seinen Scharfsinn nicht zur Weiterentwicklung nutzt, sondern damit beschäftigt ist, die Werke anderer mit Gewalt zu zerstören, um besser gesehen zu werden, obwohl er sollte, wenn er weise ist, bedenken, dass er durch Zerstörung auch seine Zuschauer verliert.
Die Menschheit hat den Bogen zu sehr gespannt, und deshalb wird dieser Pfeil zu ihr zurückkehren.
Dies ist der Anfang von Ende.
Vielleicht geschieht diese Zerstörung über Nacht, vielleicht dauert sie Jahre.
Wenn von diesen acht Milliarden eine Milliarde ehrenhaft ist, wird vielleicht ein Teil der Welt von menschlichem Verständnis und Liebe regiert werden.

©Susan Afarin

......

Lilly-Sue's world wasn't something she could share with everyone without getting into trouble.
Sometimes Lilly-Sue thought jealousy was a disease that had spread worldwide in the late 1970s, and that with the increasing number of people, their jealousy genes were becoming stronger every day due to social events.

She tried to see the beauty of the world and share it with others.
But often the human world is so small and dirty that, no matter how much they try to hide behind luxury, someone with a sharp eye sees right through them.
Today, Lilly-Sue exchanged a few wise words with Dogy.
Dogy wanted to rush to the aid of cats that a psychopath had planned to kill on Halloween.
But luckily, the psychopath had already been caught.
Thinking about it, Lilly-Sue realized she had nothing in common with cats except for her feline stumbles.
But the kittens and sick cats loved Lilly-Sue very much and were not afraid of Dogy.
Lilly-Sue said to Dogy:
"Besides our duty to our community, we also have a responsibility to ourselves.
You must take care of yourself first, because if something bad happens to you, no one can take over your duties for you.
The world is moving toward narcissism because human society doesn't use its intelligence and ingenuity for progress, but is busy violently destroying the works of others to gain more recognition, even though, if wise, it should consider that destruction also causes it to lose its audience.
Human society has stretched the bow too far, and therefore this arrow will return to it.
This is the beginning of the end.
Perhaps this destruction will happen overnight, perhaps it will take years.
If one billion of these eight billion are honorable, perhaps a part of the world will be governed by human understanding and love.

©Susan Afarin


لیلی-سو به ارسطو بخاطر دانش او خیلی احترام میگذاشت.
اما او کلا آدمهایی را که جنگ را تشویق می‌کردند، انسان واقعی نمی‌دانست و ارسطو بخاطر انتقام از ایرانیان، اسکندر را با نفرت از ایران تربیت کرده بود و به این سیله تخت جمشید و تمدنی عظیم در آتش کینه سوختند.
اصولا لیلی-سو معتقد بود که کسی که ادعای دانش دارد، نمی‌تواند گرایش به تخریب داشته باشد.
و به همین دلیل افلاطون را بخاطر ایده انسانیتش ترجیح میداد.
با اینحال با این تصویر او سعی کرد، زمان را طبق تفکر ارسطو ترسیم کند، یعنی توصیف حرکت در مکان.
فیلسوفهای زیادی با حرفهایشان، لیلی-سو را تحت تاثیر گذاشته اند.
اما با وجود گذشت بیش از سه قرن از زمان کانت، او تئوری کانت را در این خصوص هم به بقیه ترجیح میداد.
"زمان گونه ای از نگرش است."

©سوسن آفرین

......

Lilly-Sue respektierte Aristoteles sehr für sein Wissen.
Aber sie hielt die Menschen, die den Krieg anheizten, nicht für wahre Menschen, und Aristoteles hatte aus Rache an den Iranern Alexander zum Hass auf den Iran erzogen, und so verbrannten Persepolis und eine große Zivilisation im Feuer des Hasses.
Grundsätzlich glaubte Lilly-Sue, dass jemand, der Wissen beansprucht, nicht zur Zerstörung neigen kann.
Aus diesem Grund bevorzugte sie Platon für seine Vorstellung über die Menschlichkeit.
Mit diesem Bild versuchte sie jedoch, die Zeit im Sinne des Aristoteles darzustellen, also die Beschreibung von Zeit, als Bewegung im Raum.
Viele Philosophen haben Lilly-Sue mit ihren Worten beeinflusst.
Doch obwohl seit Kants Zeit mehr als drei Jahrhunderte vergangen waren, zog sie Kants Theorie auch in dieser Hinsicht anderen vor.
„Zeit ist eine Art von Anschauung.“

©Susan Afarin

.......

Lilly-Sue greatly respected Aristotle for his knowledge.
But she didn't consider the people who fueled the war to be truly human, and Aristotle, in revenge against the Iranians, had raised Alexander to hate Iran, and so Persepolis and a great civilization burned in the fires of hatred.
Fundamentally, Lilly-Sue believed that someone who claims knowledge can't be inclined to destruction.
For this reason, she favored Plato for his conception of humanity.
With this image, however, she 5 to depict time in Aristotle's sense, that is, the description of time as movement in space.
Many philosophers influenced Lilly-Sue with their words.
But even though more than three centuries had passed since Kant's time, she preferred Kant's theory to others in this respect as well.
"Time is a kind of intuition."

©Susan Afarin



لیلی-سو امروز از تمام اجزای وجودش خواهش کرد که کمکش کنند و تمام سمبل های خشونت و حماقت را درون یک تخم مرغ پوک بگذارند و آن را به سیاره ای در انتهای کهکشان بفرستند.
او اسم سیاره را، سیاره بی کلاسها گذاشت.
از وسایل ارتکاب جرم و قتاله و شکنجه، تا افکار عقب افتاده ای که به نام برتری قومی، جنسی، حکومتی و دینی به جهان ظلم می‌کنند.
بعی معتقد بود که موجودات عقب افتاده ذهنی به دو دسته تقسیم می‌شوند،آنهایی که بخاطر قدرت و ثروت زیاد در بلاهت به سر می‌برند و از انسان و اجتماع به دور هستند، مثل ترامپ و ماسک و... آنهایی که مثل خود او آی کیوی پایین داشتند و گوسفند بودند و خیلی از اوقات دنبال احمقهای دسته اول هم می‌دویدند و زنده مرده باد و مرده زنده باد، سر می‌دادند.
اما او از لیلی-سو خواهش کرد که گوسفندیت او را با اینجور احمقها مقایسه نکند، چون انسانهای احمق، امکان رشد دارند ولی گاه بخاطر امکانات نداشته و تربیت غلط، یا از روی تنبلی و وقاحت قدرت رشد ندارند و یا نمی‌خواهند رشد کنند.
ولی او یک گوسفند واقعی بود و ژنتیک اش اجازه رشد بیشتر به او نمی‌داد.
همگی آنها این تخم مرغ گندیده را با سبیل هیتلر، عمامه و کلاه های مذهبی و موهای خروس وار ترامپ به عنوان طلایه دار بیشعورهای جهان تزئین کردند و در سیاره بی کلاسها رها کردند.
امروز لیلی-سو به یکی از موضوعات همیشگی انشا در دبستان فکر کرد.
علم بهتر است یا ثروت؟!
به نظر لیلی-سو هر دو خوب هستند، تا زمانی که شرافت آنها را هدایت می‌کند و آنها تبدیل به بمب اتم و یا رجاله های پرمدعا نمی‌شوند.

©سوسن آفرین

......

Heute bat Lilly-Sue alle Teile ihres Wesens, ihr zu helfen, alle Symbole der Gewalt und Dummheit in ein leeres Ei zu packen und es zu einem Planeten am Ende der Galaxie zu schicken.
Sie nannte diesen Planeten, den Planeten der Klassenlosen.
Von den Mitteln, Verbrechen, Mord und Folter zu begehen, bis hin zu den rückständigen Gedanken, die die Welt im Namen ethnischer, sexueller, staatlicher und religiöser Überlegenheit unterdrücken.
Bai glaubte, dass geistig behinderte Wesen in zwei Kategorien unterteilt werden: diejenigen, die aufgrund ihrer großen Macht und ihres Reichtums dumm und weit von der Menschheit und der Gesellschaft entfernt geblieben sind, wie Trump und Musk, und diejenigen, die wie sie selbst einen niedrigen IQ hatten und Schafe waren und oft den Idioten erster Kategorie hinterherliefen und sagten:
„Mögen die Lebenden sterben und mögen die Toten leben.“
Aber sie bat Lilly-Sue, ihre Dämmlichkeit nicht mit der von solchen Narren zu vergleichen, denn menschliche Narren hätten das Potenzial zu wachsen, aber manchmal hätten sie aufgrund fehlender Möglichkeiten und falscher Erziehung oder aufgrund von Faulheit und Unverschämtheit nicht die Kraft zu wachsen oder wollten einfach nicht wachsen.
Aber sie war ein echtes Schaf und ihre Gene erlaubten ihr kein weiteres seelisches Wachstum.
Sie alle schmückten dieses faule Ei mit Hitlers Schnurrbart, religiösen Turbanen und religiösen Hüten und Trumps tollpatschiger Frisur als Pionier der Idioten dieser Welt und ließen es auf dem Planeten der Klassenlosen.
Heute dachte Lilly-Sue über eines der üblichen Aufsatzthemen in der Grundschule nach.
Ist Wissen besser oder Reichtum?
Lilly-Sues Meinung nach ist beides gut, solange die Beiden von Ehre geleitet werden und nicht zu Atombomben oder anmaßenden Regierungsleute umgewandelt werden.

©Susan Afarin

......

Today, Lilly-Sue asked all parts of her being to help her pack all the symbols of violence and stupidity into an empty egg and send it to a planet at the end of the galaxy.
She called this planet the Planet of the Levelless.
From the means of committing crimes, murder, and torture to the backward thoughts that oppress the world in the name of ethnic, sexual, governmental, and religious superiority.
Bai believed that mentally disabled beings were divided into two categories: those who, because of their great power and wealth, remained stupid and distant from humanity and society, like Trump and Musk, and those who, like herself, had low IQs and were sheep, often following the first-category idiots, saying,

"May the living die and may the dead live."
But she asked Lilly-Sue not to compare her dumbness with that of such fools, because human fools have the potential to grow, but sometimes, due to lack of opportunities and wrong upbringing, or due to laziness and impudence, they don't have the strength to grow or simply don't want to grow.
But she was a true sheep, and her genes didn't allow her to grow any further spiritually.
They all decorated this rotten egg with Hitler's mustache, religious turbans and hats, and Trump's clumsy hairstyle as a pioneer of the idiots of this world and left it on the Planet of the Levelless.
Today, Lilly-Sue pondered one of the common elementary school essay topics.
Is knowledge better or wealth?
In Lilly-Sue's opinion, both are good, as long as they are guided by honor and not transformed into atom bombs or overbearing government officials.

©Susan Afarin



بعی و داکی طبق مراسم هالووین هی از همدیگر پرسیدن، ترش یا شیرین؟!
اینگونه چند ساعتی مشغول خوردن شکلات و لواشک و شیرینی و پاستیل...
بودند.
قبل از اینکه بقیه بفهمند، آنها آشغال خوراکیهایشان را روی ظرف کدو تنبل با شمع مشتعل ریختند، تا از دید خودشان، کسی متوجه ربودن خوراکی ها نشود.
خوشبختانه نیلی به موقع متوجه شد و مثل یک کپسول آتش‌نشانی با آب خطر را برطرف کرد.
لیلی-سو آنها را موآخذه کرد، چون هم یواشکی چیزی برداشته بودند، هم خطر تولید کرده بودند و هم او نگران دل درد آنها بود که به زودی اتفاق می‌افتاد.
بعی گفت، که نباید نگران بود، چون او همه چیزهایی را که باز کرده، دور ریخته ست و لب نزده ست.
چون او هر کاری بکند، مزه چمن را به همه چیز ترجیح می‌دهد.
داکی هم چون نگران اضافه وزن و جوش زدن بود، بقیه خوراکی‌ها را یواشکی دور ریخته بود.
لیلی-سو گفت:
"نه خود خوری، نه کس دهی
گنده کنی، هدر دهی."
البته این ضرب المثل بجای هدر دهی، به سگ دهی داشت که لیلی-سو به خاطر محتوی ضد سگی آن، تغییرش داده بود.
بعد هم ادامه داد:
"قرار نیست از دست و دلبازی من سؤ استفاده بشه.
فرهنگ مصرفی هم مثل خست و حرص و آز در این خانه راه نخواهد داشت. "

©سوسن آفرین

.....

Bai und Ducky fragten sich, wie es das Halloween-Ritual vorsieht: „Süßes oder Saures?“
Sie aßen stundenlang Schokolade, Lollis, Bonbons und Gummibärchen...
Ehe die anderen es wussten, warfen sie die Verpackungen auf die Kürbisschale mit der brennenden Kerze, damit niemand merkte, dass sie den Naschkramm alleine verputzt hatten.
Zum Glück bemerkte Nili es rechtzeitig und löschte die Gefahr mit Wasser wie mit einem Feuerlöscher.
Lilly-Sue schalt sie, weil sie heimlich etwas mitgenommen und eine Gefahr geschaffen hatten, und sie machte sich Sorgen um ihren baldigen Bauchschmerzen.
Bai sagte, sie sollten sich keine Sorgen machen, denn sie hatte alles weggeworfen, was sie geöffnet und nicht angerührt hatte.
Denn egal, was sie tat, sie mochte den Geschmack von grüner Wiese lieber als alles andere.
Ducky hatte auch heimlich den Rest des Futters weggeworfen, aus Angst, zuzunehmen und Pickeln zu bekommen.
Lilly-Sue sagte einen persischen Spruch:
„Iss nicht selbst, gib niemandem etwas.
Wenn Du es gänzlich verderben hast, schmeiß Du es weg.“
Natürlich bedeutete dieses Sprichwort, dem Hund etwas zu geben, anstatt es weg zu schmeißen.
Lilly-Sue hatte den Spruch aufgrund seines hundefeindlichen Inhalts abgeändert. Dann fuhr sie fort:
„Meine Großzügigkeit darf nicht missbraucht werden.
Konsumkultur hat in diesem Haus ebenso wenig Platz wie Geiz und Gier.“

©Susan Afarin

......

Bai and Ducky wondered, as the Halloween ritual dictates:
"Sweet or sour?"
They ate chocolate, lollipops, candies, and gummy bears for hours...
Before the others knew it, they threw the wrappers onto the pumpkin bowl with the lit candle so no one would notice they'd finished the snakes alone.
Luckily, Nili noticed in time and extinguished the danger with water like a fire extinguisher.
Lilly-Sue scolded them for sneaking something secretly and creating a hazard, and she worried about her impending stomachache.
Bai said they shouldn't worry, because she had thrown away everything she had opened and left untouched.
Because no matter what she did, she liked the taste of green grass more than anything else.
Ducky had also secretly thrown away the rest of the food, for fear of gaining weight and getting pimples.
Lilly-Sue said a known Persian speech:
"Don't eat it yourself, don't give it to anyone.
If you've completely ruined it, throw it away."
Of course, this saying meant giving something to the dog instead of throwing it away.
Lilly-Sue had modified the saying due to its anti-canine content.
Then she continued:
"My generosity must not be abused.
Consumer culture has no place in this house, nor does greed and avarice."

©Susan Afarin



لیلی-سو امروز موفق به انجام یک کار اداری شد، که خیلی پیچ خورده بود.
آنهم فقط بخاطر شخصیت بد یک انسان دیگر که لیلی-سو سال پیش از روی عصبانیت واقعیت را به او گفته بود.
لیلی-سو وقتی خودش اشتباه می‌کند، با خودش خیلی سختگیری می‌کند و برای همین از رفتار آدمهایی که همیشه به قول ما ایرانی‌ها ارث پدرشان را از دیگران طلب میکنند، دلگیر میشد.
کسانی هم که بابت الطاف انجام نشده شان، شرط و شروط می‌گذارند، هیچوقت دوست لیلی-سو نخواهند بود.
امروز او به این فکر کرد، که دانش روی دیگر سکه عشق نیست و کسانی که به چنین موهوماتی اعتقاد دارند، هیچ روی سکه را ندیده اند.

©سوسن آفرین

......

Lilly-Sue hat es heute geschafft, eine Verwaltungsaufgabe zu erledigen, die sehr kompliziert geworden war.
Und das nur wegen des schlechten Charakters einer anderen Person, der Lilly-Sue vor einem Jahr aus Wut die Wahrheit gesagt hatte.
Lilly-Sue ist sehr streng mit sich selbst, wenn sie Fehler macht, und deshalb ärgerte sie sich über das Verhalten von Menschen, die, wie wir Iraner sagen, immer das Erbe ihres Vaters von Fremden verlangen.
Wer sogar Bedingungen an seinen ungetane Gefälligkeiten stellt, wird nie mit Lilly-Sue befreundet sein.
Heute, dachte sie, Wissen ist nicht die Kehrseite der Liebe, und wer an solche Illusionen glaubt, hat noch nie eine der beiden Seiten der Medaille gesehen.

©Susan Afarin

......

Today, Lilly-Sue managed to complete an administrative task that had become very complicated.
And all because of the bad character of another person to whom Lilly-Sue had told the truth out of anger a year ago.
Lilly-Sue is very strict with herself when she makes mistakes, and therefore she was annoyed by the behavior of people who, as we Iranians say, always demand their father's inheritance from strangers.
Anyone who even imposes conditions on his undone favors will never be friends with Lilly-Sue.
Today, she thought, knowledge is not the other side of love, and anyone who believes in such illusions has never seen either side of the coin.

©Susan Afarin


Lilly-Sue und Handpan



امروز لیلی-سو آرامش داشت.
خواب عروسی کردن خودش را بار دیگری دیده بود ولی دامادش، مرد زنبقی بود و او از چنین آینده ای دیگر نمی‌ترسید که خوابش تبدیل به داستان های درام و جنایی بشود.
امروز او به نواختن سفینه فضایی فکر می‌کرد و به اینکه به زودی حواسش به مطالب جدیدی پرت خواهد شد که برایش جدید و شنیدنی هستند.
درس خواندن، مخصوصا وقتی امتحانی نداشته باشد، عجیب به نظر می آید ولی خیلی جالب است.
ضرب المثل قدیمی بخاطر لیلی-سو خطور کرد:
"کبوتر با کبوتر، باز با باز،
کند همجنس با همجنس پرواز."
اگر این ضرب المثل را کلمه به کلمه معنی بکنیم، حتی می‌تواند معنای تشویق همجنس بازی هم داشته باشد!
که البته در جامعه مذهبی مثل ایران خیلی عجیب است.
اصل معنای این ضرب المثل اینست که آدمهایی با امکانات و طبقه اجتماعی و خصوصی شبیه به هم می‌توانند، با هم درآمیزند.
لیلی-سو اما فراتر رفت و با خودش فکر کرد:
"موجوداتی که از جنس هم هستند، یعنی آدمیزادی با آدمیزاد دیگری که قلبشان از جنس هم باشد و درک متقابل داشته باشند.
مطلب جغرافیایی، فرهنگی و قومی نیست.
بلکه حکایت شرافت و فراست است."
او امروز به بلی گفت:
"تو یک بلبل هستی، حتی اگر آستم داشته باشی.
بنابر این هیچوقت با کلاغ و مورچه و گربه و... همکلام نخواهی شد، بلکه دل تو فقط میتواند اسیر یک بلبل دیگر باشد و تو اینقدر تنها هستی که بتوانی به آرامش ابدی فکر کنی.
اما من تو را تنها نخواهم گذاشت، چون تو بخشی از خود من هستی. "

©سوسن آفرین

......

Heute fühlte sich Lilly-Sue in Frieden.
Sie hatte wieder von ihrer Hochzeit geträumt, aber ihr Bräutigam war der Irismann und sie hatte keine Angst mehr vor einer solchen Zukunft, in der ihre Träume zu Dramen und Kriminalgeschichten werden würden.
Heute dachte sie daran, Handpan zu spielen, und dass ihre Aufmerksamkeit bald von neuen Dingen abgelenkt werden würde, die neu und interessant für sie waren.
Lernen, besonders wenn keine Prüfungen anstehen, erscheint seltsam, ist aber sehr interessant.
Lilly-Sue musste an ein altes Sprichwort denken:
„Taube mit Taube, Adler mit Adler, die Gleichgesinnten fliegen zusammen. “ Wörtlich genommen könnte es sogar die Förderung von Homosexualität bedeuten! Was in einer religiösen Gesellschaft wie dem Iran natürlich sehr merkwürdig sein könnte.
Der Kern dieses Sprichworts besteht darin, dass nur Menschen mit ähnlichen sozialen und privaten Umständen zusammenkommen können.
Doch Lilly-Sue ging noch weiter und dachte sich:
„Wesen gleicher Art, das heißt, ein Mensch mit einem anderen Menschen, deren Herzen aus gleichen Stoff sind und die sich gegenseitig verstehen.
Es geht nicht um Geographie, Kultur oder Ethnizität.
Es geht dabei um Ehre und Weisheit.“
Heute sagte sie zu Boly:
„Du bist eine Nachtigall, auch wenn Du Asthma hast.
Du wirst Dich also nie mit einer Krähe, einer Ameise, einer Katze usw. unterhalten, aber Dein Herz kann nur der Gefangene einer anderen Nachtigall sein, und Du bist allein genug, um an den ewigen Frieden zu denken.“
Aber ich werde Dich nicht allein lassen, denn Du bist ein Teil von mir.

©Susan Afarin

......

Today, Lilly-Sue felt at peace.
She had dreamed of her wedding again, but her groom was the Irisman, and she was no longer afraid of a future like that, where her dreams would turn into dramas and mystery stories.
Today, she thought about playing the handpan, and that her attention would soon be diverted to new things that were new and interesting to her.
Studying, especially when there are no exams coming up, seems strange, but it is very interesting.
Lilly-Sue was reminded of an old saying:
"Dove with dove, eagle with eagle, the kindred fly together."
Taken literally, it could even mean the promotion of homosexuality!
Which, of course, might seem very odd in a religious society like Iran.
The essence of this saying is that only people with similar social and personal circumstances can come together.
But Lilly-Sue went even further and thought to herself:
"Beings of the same kind, that is, one human being with another human being, whose hearts are made of the same stuff and who understand each other.

It's not about geography, culture, or ethnicity.
It's about honor and wisdom."
Today she said to Boly:
"You are a nightingale, even if you have asthma.
So you will never converse with a crow, an ant, a cat, etc., but your heart can only be the prisoner of another nightingale, and you are alone enough to think of eternal peace."
But I won't leave you alone, for you are a part of me.

©Susan Afarin




Lilly-Sue worked today almost the whole of the day with printer.

Her flat was full of papers.

©Susan Afarin



Own text for a Nat King Cole, Christmas Song

Election day was special for Lilly-Sue
She thinks that her wish will come true

People say often something else as they feel
But at least taking who has new view


©Susan Afarin



Lilly-Sue was mad at herself, cause FB and lnstagram remembered her on Parry's betrayal.
Today was a hard unbearing day and she had strong stomach pain.
Parry was a very pampered, spoiled and selfish wish, who could never make himself come true.
He thought only on himself, took every adventage, let innocents disadvantages, but still lied and cried that he is the victim.
Lilly-Sue has often seen such one sided behavior but they were not important cause they were not her wish.
She won't cry like being defeated.
Tomorrow is election day and she thought that she wish no one anything bad, not even Nazis but she wish that they never win and will forever be kicked out from parliament.
Briefly she thought to herself, like she would never choose Nazis by election she learned after years never choosing a betrayer and she will take care of herself.
Never forgive a betrayer and never forget his betrayal.
She made a new decision about the color of her wish butterfly.
Earlier she chose blue as color the purity, after the gold color, which belonged to Parry as her ultimate love.
Blue is the color of sky, oceans...
But AFD Nazis have also blue color.
She doesn't want to limit herself and be petty but why can't she take the color red, that she really loves and is like her heart, fire, temper and democracy?!

©Susan Afarin



انتخابات استانی و شهرداری این بار لیلی-سو را خیلی مشغول کرده بود.
او برای اولین بار در خصوص سیاست نه تنها یک نظر داشت، بلکه یک هدف و حتی امید داشت.
بخاطر دنبال کردن خبرها او مجبور شده بود، اینستاگرام و فیس بوک را دوباره اینستال کند.
با اینکه از این دو صفحه بدش می آمد و همیشه خاطرات مزاحمی او را دنبال می‌کردند.
اما او پشت به گذشته ایستاده بود.
بخاطر اخبار متفاوتی که میدید، مود روحی اش هم در تلاطم بود و از طرف دیگر این دو روز آخر خیلی خسته بود و باران مداوم او را خاکستری کرده بود.
بعی و داکی متلاطم ترین قسمت های وجود او بودند، خنگ بودن بعی به تولید خطر منتهی میشد و غر و لند کردن داکی، اعصاب همگی را به هم می‌ریخت.
داکی همه اش، مطالب فمینیستی را دنبال می‌کرد و معتقد بود که تمام آتش جهان زیر سر مردها ست، چون آنها با تستوسترون و آدرنالین اضافه خود، جهان را گاز می‌گیرند.
او از الون ماسک خیلی بدش می آمد و معتقد بود که کوتوله های ذهنی مثل او را باید بایکوت کرد، تا کوخ نشین شوند.
بعی برای اینکه داکی سکوت کند، زنگوله اش را به او بخشید.
این بدترین کاری بود که می‌توانست انجام داده باشد، چون داکی مثل یک کاروان متحرک صدا میداد و روی روح بقیه میخ می‌کشید.
لیلی-سو سر داکی داد کشید و گفت:
"بس است.
مردها بدون زنان نمی‌توانند، زاده شوند ولی زنان هم بدون مردان نمی‌توانند، حامله شوند.
زنان خیلی وحشتناکی در این جهان وجود دارند، که یا از روی وقاحت و بیشعوری در حال غر زدن هستند و زندگی خود و افراد خانواده و دوستان خود را تلخ می‌کنند.
همین امروز خبری در خصوص زن صدر اعظم آلمان خواندم که باعث خجالت و شرمساری همه زنان است، با اینکه کلا خانواده آنها خیلی بی کلاس هستند و شباهت زیادی به خانواده تناردیه داستان بینوایان ویکتور هوگو دارد و زن و شوهر هر دو خبیث هستند و با هم جور در می‌آیند.
یا اینقدر تحت سلطه مردان بی‌رحم قرار گرفته اند که موذی و خطرناک شده اند و دیگر قربانی نیستند، بلکه خود جانی هستند، مثل مادر سیبل، راهبه هایی از همه مذاهب که عشق را گناه میدانند، چون خودشان آن را نشناخته اند.
ضمن اینکه مردان بسیار شریف هم در این جهان وجود داشته و دارند.
مثلا مردی مثل آلبرت شوآیتزر افتخار جهان است.
لیلی-سو زنگوله گردن داکی را باز کرد و دوباره دور گردن بعی بست.
سر خنگ او را بوسید و گفت:
"تو هم برای اینکه همیشه سکوت برقرار باشد، همه اش از خودت میگذری و میخواهی دیگران را خوشبخت کنی.
اما داکی بابت این زنگوله حتی تشکر هم از تو نکرد.
باید روی رعایت کردن مرزهایت بیشتر فکر کنی، تا از تو سؤ استفاده نشود.
همه شان یکباره سکوت کردند و سوالی در نگاهشان موج میزد...
چرا فوگی و قوری رفتند؟!
لیلی-سو گفت:
"در خانه ما به روی آنها بسته نیست.
من مثل مار زیر لاک، لاکی و پری از آنها خیانتی ندیدم.
اما آنها سرد هستند.
دوزیستان هم خونسردند و دلشان برای خونگرم ها تنگ نمی‌شود.
اگر روزی آنها خودشان در خانه ما بیایند، یعنی دوست واقعی ما هستند."

©سوسن آفرین
......

Die Burgermeisterschaft- und Kommunalwahlen hatten Lilly-Sue dieses Mal sehr beschäftigt.
Zum ersten Mal hatte sie nicht nur eine Meinung zur Politik, sondern auch ein Ziel und sogar Hoffnung.
Sie war gezwungen gewesen, Instagram und Facebook neu zu installieren, um die Nachrichten zu verfolgen.
Obwohl sie diese beiden Seiten hasste und sie sie immer wieder mit verstörenden Erinnerungen heimsuchten.
Aber sie hatte den Rücken zur Vergangenheit gekehrt.
Wegen der verschiedenen Nachrichten, die sie sich ansah, war auch ihre Stimmung aufgewühlt, und andererseits war sie in den letzten zwei Tagen sehr müde und der Dauerregen hatte sie grau werden lassen.
Bai und Ducky waren die turbulentesten Teile ihres Wesens, Bais Dummheit führte zu Gefahren und Duckys Gemurre und Gejammer ging allen auf die Nerven.
Ducky war eine echte Feministin und glaubte, dass alles Feuer der Welt unter den Köpfen der Männer brenne, weil sie die Welt mit ihrem überschüssigen Testosteron und Adrenalin in Brand setzten.
Sie hasste Elon Musk wirklich und war der Meinung, dass geistige Zwerge wie er boykottiert und aus dem Verkehr gebracht werden sollten.
Bai gab Ducky ihre Glocke, damit sie ruhig blieb.
Es war das Schlimmste, was sie hätte tun können, denn Ducky machte ein Geräusch wie ein fahrender Wohnwagen und kreichte wie Nägelspitzen in die Seelen der anderen.

Lilly-Sue schrie Ducky an:
„Genug. Männer können nicht ohne Frauen geboren werden, aber Frauen können nicht ohne Männer schwanger sein.
Es gibt einige schreckliche Frauen auf dieser Welt, die entweder aus Schamlosigkeit oder Unwissenheit jammern und sich selbst und ihren Familien und Freunden das Leben zur Hölle machen.
Gerade heute habe ich eine Geschichte über die Frau des deutschen Bundeskanzlers gelesen, die für alle Frauen peinlich und beschämend ist, obwohl ihre Familie im Allgemeinen sehr niveauos ist und eine starke Ähnlichkeit mit der Familie Thénardier in Victor Hugos Les Misérables aufweist und sowohl Der Mann als auch die Frau böse sind und zusammenpassen.
Oder sie wurden von grausamen Männern so beherrscht, dass sie heimtückisch und gefährlich wurden und nicht länger Opfer, sondern selbst Täter sind, wie Mütter von Sybil in dem Roman von Flora Rheta Schreiber, Nonnen aller Religionen, die Liebe als Sünde betrachten, weil sie sie selbst nicht kennen.
Außerdem es gab und gibt es sehr edle Männer auf dieser Welt.
Ein Mann wie Albert Schweitzer ist zum Beispiel der Stolz der Welt.
Lilly-Sue löste die Glocke von Duckys Hals und band sie Bai wieder um den Hals.
Sie küsste seinen dummen Kopf und sagte:
„Du opferst auch alles, um die Stille zu bewahren und andere glücklich zu machen.
Aber Ducky bedankte sich nicht einmal für die Glocke.
Du solltest mehr daran denken, Deine Grenzen zu akzeptieren und zu respektieren, damit Du nicht ausgenutzt wirst."
Sie verstummten alle auf einmal, es lief eine Frage in ihren Köpfen, in ihren Augen …
Warum sind Foggy und Ghoori gegangen?!
Lilly-Sue sagte:
„Unsere Tür ist für sie nicht verschlossen.
Ich habe von ihnen keinen Verrat erlebt, wie bei der Schlange unter dem Panzer von Lucky, oder der Verrat von Parry.
Aber sie sind trotzdem kalt.
Amphibien sind ebenfalls Kaltblüter und vermissen Warmblüter nicht.
Wenn sie eines Tages von selbst zu uns kommen, sind sie unsere wahren Freunde."

©Susan Afarin

......

The mayoral and local elections had kept Lilly-Sue very busy this time.
For the first time, she not only had an opinion on politics, but also a goal and even hope.
She had been forced to reinstall Instagram and Facebook to follow the news.
Even though she hated those two sites and they continually haunted her with disturbing memories.
But she had turned her back on the past.
Because of the various news stories she watched, her mood was also unsettled, and on the other hand, she had been very tired for the past two days, and the constant rain had turned her gray.
Bai and Ducky were the most turbulent parts of her being; Bai's stupidity led to danger, and Ducky's grumbling and whining got on everyone's nerves.
Ducky was a true feminist and believed that all the fire in the world burned beneath men's heads because they set the world on fire with their excess testosterone and adrenaline.
She truly hated Elon Musk and believed that intellectual dwarfs like him should be boycotted and taken out of circulation.
Bai gave Ducky her bell to keep her quiet.
It was the worst thing she could have done, because Ducky made a noise like a moving caravan and crept into the souls of others like the tips of nails.
Lilly-Sue yelled at Ducky:
"Enough.
Men can't be born without women, but women can't be pregnant without men. There are some horrible women in this world who, either out of shamelessness or ignorance, whine and make life hell for themselves, their families, and their friends. Just today I read a story about the wife of the German Chancellor, which is embarrassing and shameful for all women, even though their family is generally very low-class and bears a strong resemblance to the Thénardier family in Victor Hugo's Les Misérables, where both the man and the woman are evil and fit together.
Or they were so controlled by cruel men that they became so insidious and dangerous, no longer victims, but perpetrators themselves, like Sybil's mothers in Flora Rheta Schreiber's novel, nuns of all religions who consider love a sin because they themselves don't know it.
Besides, there were and are very noble men in this world.
A man like Albert Schweitzer, for example, is the pride of the world.
Lilly-Sue removed the bell from Ducky's neck and tied it back around Bai's.
She kissed her stupid head and said:
"You also sacrifice everything to keep quiet and make others happy.
But Ducky didn't even thank you for the bell.
You should think more about accepting and respecting your boundaries so you aren't taken advantage of."
They all fell silent at once, one question running through their heads, through their eyes...
Why did Foggy and Ghoori leave?!
Lilly-Sue said,
"Our door isn't closed to them.
I haven't seen any betrayal from them, like the snake under Lucky's shell, or Parry's betrayal.
But they're still cold.
Amphibians are also cold-blooded and don't miss warm-blooded creatures.
If they come to us on their own one day, they'll be our true friends."

©Susan Afarin



بلی وقتی لیلی-سو داشت زیاد فکر می‌کرد و مینوشت، گفت، خواهش میکنم اینهمه ننویس.
برو ظرفهایت را بشور و آواز بخوان.
لیلی-سو به خاطر آورد که اغلب وقتی خانه خلوت است، دلش هوای خواندن دارد، چون سر و صدا نیست.
اما این معنایش اینست که یا موقع استراحت بعد از ظهر یا دیروقت شب است.
از این هم بگذریم که در هر حال خانه او خیلی کوچک است و باید رعایت همسایه ها را بکند.
جلوی راین هم فقط می‌شود صبح خیلی زود رفت و آواز خواند و بخاطر سرما و ترس از امکان آدم‌های خطرناک در مسیر خلوت، لیلی-سو این پروژه را هم دیگر زیاد انجام نمی‌داد.
بُلی راست می‌گفت.
خواندن آواز، دل لیلی-سو را نرم می‌کرد و انگار لکه های تلخ ذهن خون قلبش تصفیه میشدند.
امروز لیلی-سو موقعی که ظرف میشست، یاد جمله ای افتاد که در اینستاگرام خوانده بود، از خانم مارینا تس وت تا اوا در خصوص بال.
بال‌هایی که برای پرواز باز شده اند، معنای آزادی دارند ولی وقتی به پشت تو آویزان مانده اند، فقط وزن اضافه هستند.

©سوسن آفرین
......

Boly, als Lilly-Sue viel nachdachte und weiter schrieb, sagte:
„Schreib doch bitte nicht so viel.
Geh und spül Dein Geschirr ab und sing.“
Lilly-Sue erinnerte sich, dass ihr oft danach war zu singen, wenn es im Haus ruhig war, weil es keinen Lärm gab.
Aber das bedeutete, dass sie entweder während der Mittagsruhe oder spät in der Nacht singen musste.
Außerdem war ihr Haus sowieso sehr klein und sie musste Rücksicht auf die Nachbarn nehmen.
Am Rhein kann man nur sehr früh morgens singen, und wegen der Kälte und der Angst vor gefährlichen Menschen auf dem einsamen Weg beschäftigte sich Lilly-Sue nicht mehr so ​​oft mit diesem Projekt.
Bolly hatte recht.
Das Singen erweichte Lilly-Sues Herz, und es war, als würden die bitteren Flecken des Verstandes ihres Herzblut gereinigt werden.
Heute beim Abwaschen musste Lilly-Sue an ein Zitat von Frau Marina Tsveteva über Flügel denken, das sie auf Instagram gelesen hatte.
Ausgebreitete Flügel sind ein Symbol der Freiheit, doch wenn sie auf dem Rücken hängen, sind sie nur belastendes Gewicht.
So ging es ihr mit ihrem Gesangleben.

©Susan Afarin

.....

As Lilly-Sue thought long and continued writing, Bolly said, "Please don't write so much.
Go and wash your dishes and sing."
Lilly-Sue remembered that she often felt like singing when the house was quiet because there was no noise.
But that meant she had to sing either during siesta or late at night.
Besides, her house was very small anyway, and she had to be considerate of the neighbors.
Singing by the Rhine is only possible very early in the morning, and because of the cold and the fear of dangerous people on the lonely path, Lilly-Sue didn't bother with this project much anymore.
Boly was right.
Singing softened Lilly-Sue's heart, cause it was as if the bitter stains of the mind of her heart's blood were being cleansed.
Today, while washing the dishes, Lilly-Sue thought of a quote from Mrs. Marina Tsveteva about wings that she had read on Instagram.
"Spread wings are a symbol of freedom, but when they hang on your back, they are merely a burden."
That's what happened to Lilly-Sue's singing life.

©Susan Afarin



لیلی-سو تصمیم گرفت، دوزیستان نقاشی هایش فوگی و قوری را حذف کند.
آنها خیلی خنده دار بودند ولی طبیعت لیلی-سو گرم بود و سرمای موجودات زنده او را آزار می‌کرد.
حتی نیلی، دلفین وجودش هم با وجود ماهی بودنش، پستاندار بود و قلب گرم او میتپید.
امروز لیلی-سو همینطور که به یادگیری و کسب دانش فکر می‌کرد و اینکه قلبش همیشه برای دانستن مطالب ارزشمند میتپید، متوجه شد که بعی، سعی می‌کند کاغذ کتاب را بجود.
این در حالی بود که داکی، از شوق یادگیری کلمات، وسط کتاب پرت شده بود.
لیلی-سو به آنها گفت:
"با اینکه خود من از حد و مرز چیز زیادی نمی‌دانم ولی نه از شوق زیاد، تبدیل داکی به کاغذ لازم است و نه بعی اجازه دارد، دانش نوشته ای را ببلعد.
لیلی-سو به تاریخ امروز فکر کرد.
چقدر عدد هشت را دوست داشت.
دلش می‌خواست بنویسد، بیست و هشت، ماه هشت، سال دوهزار و هشت.
اما بیست و پنج هیچوقت به هشت بازنمیگشت، تا او بتواند، بعضی خسران های غیر قابل جبران را تغییر بدهد.

©سوسن آفرین
.....

Lilly-Sue beschloss, die Amphibien aus ihren Zeichnungen „Foggy“ und „Ghoori“ zu entfernen.
Sie waren zwar sehr lustig, aber Lilly-Sue war warmherzig und die Kälte der Lebewesen machte ihr zu schaffen.
Sogar Nili, der Delfin ihres Wesens, war, obwohl er ein Fisch war, ein Säugetier und hatte ein warmes Herz.
Als Lilly-Sue heute über das Lernen und den Wissenserwerb nachdachte, weil ihr Herz stets für wertvolle Dinge schlug, bemerkte sie, dass Bai versuchte, ein Blatt Papier des Buches zu kauen.
Dabei wurde Ducky, in ihrem Lerneifer, mitten ins Buch geworfen.
Lilly-Sue sagte zu ihnen:
„Obwohl ich selbst nicht viel über Grenzen weiß, ist es nicht nötig, dass Ducky aus lauter Begeisterung zum Papier umgewandelt wird, und Bai darf auch kein geschriebenes Wissen runterschlucken.“
Lilly-Sue dachte über das heutige Datum nach.
Wie sehr sie die Zahl Acht liebte.
Sie wollte schreiben:
Achtundzwanzigster Tag, des achten Monates, des Jahrs zweitausendacht.
Doch aus fünfundzwanzig würde nie eine Acht werden, also konnte sie keinen unwiederbringlichen Verlust verändern.

©Susan Afarin

.....

Lilly-Sue decided to remove the amphibians from her drawings "Foggy" and "Ghoori."
They were very funny, but Lilly-Sue was warm-hearted and the coldness of living things bothered her.
Even Nili, her dolphin, although a fish, was a mammal and had a warm heart.
Today, as Lilly-Sue was thinking about learning and acquiring knowledge, because her heart always beats for valuable things, she noticed Bai trying to chew a piece of paper from the book.
In her eagerness to learn, Ducky was thrown right into the middle of the book. Lilly-Sue said to them, "Although I don't know much about boundaries myself, there's no need for Ducky to be turned into paper in her excitement, and Bai shouldn't swallow written knowledge either."
Lilly-Sue thought about today's date.
How much she loved the number eight.
She wanted to write: Twenty-eighth day, of the eighth month, of the year two thousand and eight.
But twenty-five would never become eight, so she couldn't change an irretrievable loss.

©Susan Afarin



She can't be nasty?!
She can't, surly not.
But she can be loud, resentful, nihilistic and direct, too rude.
Lilly-Sue knew earlier that her brocken heart could even get more destroyed and every piece of it could break in to thousands of pieces again.
But today she had a bit that feeling as if someone who runs over her saw that she is still alive and decided to use the decline and run over her again.

©Susan Afarin


لیلی-سو از روز تولد پسر همسایه اش خبر نداشت.
اما مامان پسر کوچولو، به لیلی-سو قول داد، که وقتی کیک آماده شد، حتما یک برش از کیک به او بدهد.
لیلی-سو هم چون خبر نداشت و روز تعطیل هم بود، در خانه اش برای پسر کوچولو کادوی مناسبی پیدا کرد و کارتی برایش نوشت و به او کادو داد.
لیلی-سو این اواخر دلش اصلا خوش نبود.
احساس می‌کرد که مثل یک حلزون بدون پوسته وسط اتوبان پرت شده است و هر لحظه ماشینی او را له خواهد کرد.
با اینحال دیروز لیلی-سو چند لحظه لبخندی از مسرت زد و با خودش فکر کرد که بچه انسانها قبل از اینکه بزرگ بشود، چقدر با طبیعت همخوانی دارد و چقدر زیبا و باشکوه است.

©سوسن آفرین
.....

Lilly-Sue wusste nicht, dass der Sohn ihrer Nachbarin Geburtstag hatte.
Aber die Mutter des kleinen Jungen versprach Lilly-Sue, ihr auf jeden Fall ein Stück Kuchen zu geben, sobald er fertig war.
Da Lilly-Sue es nicht wusste und es Feiertag war, suchte sie zu Hause ein passendes Geschenk für den kleinen Jungen, schrieb ihm eine Karte und überreichte sie ihm.
Lilly-Sue ging es in letzter Zeit überhaupt nicht gut.
Sie fühlte sich wie eine Schnecke ohne Haus, die mitten auf die Autobahn geworfen wurde und jeden Moment von einem Auto überfahren werden könnte. Gestern jedoch lächelte Lilly-Sue einen Moment lang freudig und dachte bei sich, wie harmonisch ein Menschenkind mit der Natur und wie schön und großartig es ist ist, bevor es erwachsen wird.

©Susan Afarin

......

Lilly-Sue didn't know it was her neighbor's son's birthday.
But the little boy's mother promised Lilly-Sue she would definitely give her a piece of cake as soon as it was ready.
Because Lilly-Sue didn't know, and it was a holiday, she went home to find a suitable gift for the little boy, wrote him a card, and gave it to him.
Lilly-Sue hadn't been feeling well at all lately.
She felt like a shellless snail, thrown into the middle of the highway, about to be hit by a car at any moment.
Yesterday, however, Lilly-Sue smiled joyfully for a moment and thought to herself how harmonious a human child is with nature and how beautiful and magnificent they are before they grow up.

©Susan Afarin


لیلی-سو حتی به اندازه یک اتم احساس نمی‌کرد که کسی در این جهان او را دوست بدارد و یا درک کند.
با خودش گفت:
"به بعضی دردها حتی نمی‌توانی اسمی بدهی، چون آنها را اصلا نمیشناسی و آنها تو را له می‌کنند.
شاید، تنها گلی که بتواند آرزوی پایان این دردها را سمبلیک کند، گل صبر باشد.
حتی اگر از خودم بپرسم، صبر برای چه، برای که.
اما کار دیگری هم از من بر نمی آید."

©سوسن آفرین
......

Lilly-Sue spürte nicht den Hauch von Liebe oder Verständnis in dieser Welt.
Sie sagte sich:
„Manche Schmerzen kann man nicht einmal benennen, weil man sie überhaupt nicht kennt und sie einen erdrücken.
Vielleicht ist die einzige Blume, die den Wunsch nach Beendigung der Schmerzen symbolisieren kann, die Blume der Geduld, Aloe.
Auch wenn ich mich frage: Geduld, wofür, für wen?
Aber ich kann nichts anderes tun.“

©Susan Afarin

......

Lilly-Sue didn't feel a hint of love or understanding in this world.
She told herself:
"Some pains can't even be named because you don't know them at all, and they overwhelm you.
Perhaps the only flower that can symbolize the desire for an end to pain is the flower of patience, aloe.
Even though I ask myself: Patience, for what, for whom?
But I can't do anything else."

©Susan Afarin




Lilly-Sue thought about her platonic love today.
Although she fell in love many years after these years were she is existing in shape of a painting.
She was 12 as she fell in love with her jasmin platonic love while they saw each other for the first time through flowing feathers of white doves.
She loved his deep black eyes and can't forget this gaze.

Maybe the colour is unimportant, she doesn't know.

She has a blindness by green blue range of colors.

And got much discriminations and prejudices for it.

But it doesn't matter cause she knows what matters is the warmth, love, interesst and gentle care, trustworthy soul behind this gaze.
The young man married later another woman like Lilly-Sue herself who married another man.
They left each other in pain cause the mom of Lilly-Sue was worried about her.
She wanted the best for Lilly-Sue and thought she would be unlucky if she would marry him in couple of years without any experiences and in this young age.
Lilly-Sue knows that in her heart, that the separation was thought for her best.
But this separation hurt her a lot so that she found an alternative as imagined lover, the Irismann.
She watered her jasmin vase today and remembered this man whom she never saw again since almost fourty years.
She had to think about the Persian saying:
Even when l never ate wheat bread, l saw it in the hands of others.
She couldn't experience love and romance together.
No man had ever loved Lilly-Sue like he looked in her eyes.
She wishes him everything the best where ever he is.
Today was a very hard day.
Lilly-Sue has a great back pain and perhaps she will end the Pic tomorrow.

©Susan Afarin



Lilly-Sue didn't want to cry.
She only held the question flower vase and asked in her heart, why?!
Why?!
Why all bad always for me?!
Why always not bad is not for me?!
Why l can't sooth like so many indifferent people and am not able silent to think...

©Susan Afarin


Lilly-Sue had so many different things in her brain at the moment.
There are a couple offers which are good and she knows her strengths and weaknesses and even when she writes sometimes out of anger or disappointments, words which are under her level, she has a flowing fountain of fantasy, which gets never dried.
She got a couple wonderful compliments for her way of thinking and was very happy.
She stays at the begin of a new phase in her life.
It's a way of life that she never learned and doesn't know.
But her biggest problem is like always marketing.
Lilly-Sue's profession is pharmacy and although she loves to help people, the economy part of it, the selling is something she doesn't like and sometimes even hates when customers are people who are greedy and search for every sort of adventages.
In this regard Lilly-Sue is still like a cave human.
What is needed will be shared and everyone must do something.
Trading without giving worth to things.
But she is with this idea alone on earth.
Out of too much thinking she got a headache and let Ducky, Foggy and Ghoori play in a little pool to have fun and that she could have a bit peace from their unending useless argues.

©Susan Afarin


لیلی-سو امروز خیلی خوشحال شد که یک مشکل بزرگش حل شده است.
او از مام طبیعت قدردانی کرد، در حالیکه افکار مغزش در مدارهای متفاوتی در حال حرکت بودند.
بلی معتقد بود که لیلی-سو برای مطالب پیش پا افتاده زندگیش هم اینقدر تشکر می‌کند، که خدایان فکر می‌کنند، زندگی او جهان خوشبختی ست و به آرزوهای او اهمیت نمی‌دهند.
او باید هدایای طبیعی جهان را پاس بدارد ولی اگزجره کردن او باعث می‌شود، آدمهای حسود به او رشک ببرند و برایش دردسر بیافرینند.
اما لیلی-سو فقط گریه هایش را با جهان تقسیم نمی‌کند، بلکه وقتی چیزی خوب باشد، او می‌تواند، شاکر باشد.
اما همگی خندیدند وقتی لیلی-سو بلند گفت:
"متشکرم"
و بعی در جواب گفت، من بعی هستم، خوشبختم!

©سوسن آفرین

......

Lilly-Sue war heute sehr glücklich, dass ein großes Problem gelöst worden war.
Sie dankte Mutter Natur, während ihre Gedanken in verschiedenen Radien kreisten.
Boly glaubte, dass Lilly-Sue für die alltäglichen Dinge in ihrem Leben zu sehr dankbar war, dass die Götter ihr Leben für eine Welt des Glücks hielten und sich nicht um ihre Wünsche kümmerten.
Sie sollte die natürlichen Gaben der Welt wertschätzen, doch ihre Übertreibungen machen Menschen mit geringer Kapazität neidisch und bringen ihr Ärger ein.
Aber Lilly-Sue teilt nicht nur ihre Tränen mit der Welt, sie kann auch dankbar sein, wenn etwas gut ist.
Aber alle lachten, als Lilly-Sue laut sagte:
„lch bin dankbar.“
Und Bai antwortete:
„Ich bin Bai, schön, lhre Bekanntschaft zu machen!“

©Susan Afarin

.....

Lilly-Sue was very happy today that a major problem had been solved.
She thanked Mother Nature as her thoughts wandered in different directions.
Boly believed that Lilly-Sue was too grateful for the everyday things in her life, that the gods considered her life a world of happiness and didn't care about her wishes. She should appreciate the world's natural gifts, but her excesses make people of lesser capacity jealous and cause her troubles.
Lilly-Sue doesn't just share her tears with the world; she can also be grateful when something is good.
But everyone laughed as Lilly-Sue said aloud ,
"I am grateful."
And Bai replied, "I'm Bai, nice to meet you!"

©Susan Afarin



لیلی-سو امروز هم طلوع آفتاب را نظاره کرد، کمی دیرتر و کمی سردتر.
او احساس سرماخوردگی دارد ولی امروز صبح جلوی راین خوشبخت بود، انگار که راین از او و اجزای وجودش عکس گرفته باشد و همه آنها در دوربین نگاه کرده باشند و گفته باشند، چیز؟!
حالا اگر از روی هومور و بیسوادی بعضی از آنها قافیه فارسی برای چیز پیدا کردند و گفتند، میز، چیز، ریز، ویز....

©سوسن آفرین

.......

Lilly-Sue hat sich heute wieder den Sonnenaufgang angesehen, es war etwas später und kälter.
Sie hat das Gefühl, als ob sie erkältet wäre.
Aber heute Morgen war sie glücklich vor dem Rhein, als hätte Rhein ein Foto von ihr und ihren anderen Bestandteilen gemacht und alle hätten in die Kamera geschaut und gesagt „Chees?!“
Auch wenn einige von ihnen aus Humor und Analphabetismus einen persischen Reim für „Chees“ gefunden haben.
(Miz, Chiz, Riz, Wiz)
„Tisch, Ding, Klein, Zirpen“…

©Susan Afarin

......

Lilly-Sue watched the sunrise again today, a little later and colder.
She feels as if she has a cold.
But this morning, she was happy in front of the Rhine, as if the Rhine had taken a photo of her and her other components, and they all looked into the camera and said, "Chees?!"
Although, out of humor and illiteracy, some of them came up with a Persian rhyme for "Chees."
(Miz, Chiz, Riz, Wiz) "
Table, thing, little, chirp"...

©Susan Afarin



سیمرغ هم مثل بقیه فانتزی ها باشکوه است.
او عاقل است و مهربان.
چیزی شبیه به خدا.
گل گلدان صبر لیلی-سو شبیه یک علامت سوال است.
گل گلدان صبر آدمهای دیگر می‌تواند علامت تعجب، نقطه، ویرگول و یا پرانتز باشد.
گل صبر شبیه جاده ست.
جاده ای که هیچوقت تمام نمیشود، مگر وقتی که زمان مرگ تو فرا رسیده باشد.
اما لیلی-سو پروانه آرزوهایش، که دیگر معنای به خصوصی هم نداشت، از موهایش جدا نمی‌کرد.
امروز وقتی به ابهت سیمرغ اندیشید و در ذهنش از سیمرغ راز زندگی را پرسید، جواب دیگری هم در دلش احساس کرد.
اتمام جاده می‌تواند برآورده شدن آرزو باشد.

©سوسن آفرین

......

Simorgh ist so großartig wie jede andere Fantasie.
Er ist weise und gütig.
So etwas wie Gott.
Lilly-Sues Geduldsblume sieht aus wie ein Fragezeichen.
Die Geduldsblumen anderer Leute können Ausrufezeichen, Punkte, Kommas oder Klammern sein.
Die Geduldsblume ähnelt sehr an eine Straße.
Ein Weg, der niemals endet, außer wenn die Zeit für Dich gekommen ist zu sterben. Doch Lilly-Sue wollte den Schmetterling ihrer Träume, der keine besondere Bedeutung mehr hatte, nicht aus ihrem Haar entfernen.
Als sie heute über die Großartigkeit des Simorgh nachdachte und den Simorgh in Gedanken nach dem Geheimnis des Lebens fragte, spürte sie eine andere Antwort in ihrem Herzen.
Das Ende des Weges kann die Erfüllung eines Wunsches sein.

©Susan Afarin

......

Simorgh is as magnificent as any other fantasy.
He is wise and kind.
Something like God.
Lilly-Sue's patience flower looks like a question mark.
Other people's patience flowers can be exclamation points, periods, commas, or parentheses.
The patience flower is very similar to a road.
A path that never ends, except when it's your time to die.
But Lilly-Sue didn't want to remove the butterfly of her dreams from her hair, which no longer held any special meaning.
Today, as she reflected on the magnificence of Simorgh and mentally asked Simorgh the secret of life, she felt a different answer in her heart.
The end of the road can be the fulfillment of a wish.

©Susan Afarin